دکترم اومده بود وضعیتم رو چک کرده بود وبه کارن که جلوی در اتاقم وایستاده بود ابراز نگرانی کرده بودکه استرس ونگرانی خیلی برام بده وبرام مثل سم میمونه و باید برام وضعیت ارومی رو درست کنه چون بدنم ضعیفه واین ترس وضعیتم رو بدتر کرده.
کارنم کلافه وناراحت در طول حرفای دکتر بارها دست توی موهاش کشید وبا غم ومحبت نگام میکرد وسعی میکرد لبخند بزنه.
ساعتها بود که کارن با نیروهای ستاد درحال صحبت بود..هه صحبت که چه عرض کنم..دعوا میکردومن در تمام این مدت تلاش میکردم ضربان تند قلبم رو اروم کنم ولی نمیشد..ترس بدجور به قلبم راه پیدا کرده بود وتن وبدنم رو میلرزوند و تا این قضیه حل نمیشد ارامش پیداد نمیکردم.
اروم وبه زور از سنگینیم رفتم جلوی پنجره وبیرون رو نگاه کردم.
تعداد زیادی نظامی ویه عده ای لباس شخصی با کارن که فوق العاده عصبی بود ومدام جوش میاورد وداد میزد صحبت میکردن و بعد از خونه خارج شدن.
احساس خیلی بدی داشتم.
قلبم تند تند میزد واحساس دلشوره ونگرانی شدیدی داشتم.
کارن با قدمای محکم وبلند اومد بالا پیشم و با عجله تو کمدم چند دست از لباسام رو برمیداشت.
با تشویش ودلشوره گفتم:کارن..این قضیه ها کار کیه؟؟چی کار با ما دارن؟؟
کارن-نمیدونم عزیزم..اما خیلی زود میفهمم..دادم دستگیره های در رو انگشت نگاری کنن..پیداش میکنم..خیلی زود..بهت قول میدم..
ساک کوچیکی رو از کمد بیرون کشید وشروع کرد به گذاشتن لباسام..
-چیکار میکنی؟
کارن-خانومی..پالتوت رو بپوش بریم..
-کجا؟
کارن-خونه مامانت..
رو تخت نشستم وگفتم:چراخونه مامانم؟
کارن-وضعیت رو ندیدی خانوم؟؟بری اونجا بهتره..منم خیالم راحت تره..
-برم؟؟یعنی تو نمیای؟
نگام کرد و جدی گفت:نه..من باید به این قضیه رسیدگی کنم..
ترس داشت خفم میکرد.
دلشوره خیلی بدی داشتم.
قطره اشکم از چشمم پایین چکید وگفتم:کارن من میترسم..
زیرپام رو زمین نشست واروم اشکم رو پاک کرد وگفت:تا وقتی من زنده ام از هیچی نترس..
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم وبا گریه ای که از ترس بیش از حدم نشات گرفته بود وکم کم داشت اوج میگرفت گفتم:تو پیشم باشی نمیترسم.
گونه مو بوسید ومنو تو بغلش فشار داد وگفت:الهی کارن پیش مرگ تو و این کوچولومون بشه..گریه نکن عشق من برات خوب نیست..نترس... دور تا دور این خونه رو نظامی لباس شخصی گذاشتم..پرنده پر بزنه به دستورمن تیکه تیکه اش میکنن..دور خونه مامانتم میچینم..پاشو خانومم..
خودش سریع پاشد زیپ ساک رو بست و پالتوم رو سمتم گرفت.
میدونستم به خطر افتادن جون من و بچه مون خیلی مشوش وداغونش کرده..اونقدر داغون که نمیتونست نازم رو بکشه وداغون تراز این بود که بخواد بیشتر برام توضیح بده..
اخماش یه ثانیه باز نمیشد وفوق العاده جدی ونگران بود ..یه چیز رو خیلی واضح میشد فهمید فقط سلامتیمون براش مهم بود.
با دستای لرزون پالتو رو ازش گرفتم و پوشیدم.
هنوز نفسام میلرزید.
دستم رو گرفت وبه سمت خونه مامان اینا رفتیم.
تو ماشین نشسته بودیم که ماشینی توجهم رو جلب کرد که دنبالمون بود.
با لرز گفتم:کاااارن..یه ماشینی پشتمون..
پدید وسط حرفم وگفت:نترس خانومم..با منن..
کمی خالیم راحت شد.
جلوی خونه مامان نگه داشت وکمک کرد پیاده شم.
من روبا هزار تا سفارش تحویل مامان داد وخواست بره.
به مامان اینا نگفتیم قضیه چیه..فقط کارن بهونه اورد که داره میره ماموریت.
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:کارنم مواظب خودت باش..
دستم رو گرفت و بوسید وگفت:اگه لازم باشه من واسه سلامتی تو جونمم میدم..تو مواظب خودت وبچه مون باش واصلا نگران نباش..فقط استراحت کن..
بوسه ای به پیشونیم زد ورفت.
با قطره اشکی که روی گونه ام رفتنش رو نگاه کردم.
اروم رفتم داخل وبی توجه به مامان که بیخیال از اتفاقات مدام از اومدنم ابراز خوشحالی میکرد روی تخت دراز کشیدم.
دستی روی شکمم کشیدم وزیرلب با ترس ونگرانی وصدایی لرزون گفتم:نی نی من..مامان وبابا مراقبتن..هیچی نمیشه..یه وقت نترسیاااا..
اشکم پایین اومد وگفتم:بابایی مراقب خودش هست واونی که سعی داره اذیتمون که رو پیدا میکنه..خیلی زود پیدا میکندش..و اونوقت سه تایی باز شاد وسالم در کنار هم زندگی میکنیم عشق مامان..
صدای ارتیمیس از فکر وخیال بیرونم اورد.
فک کردم اشتباه شنیدم.
نشستم رو تخت ومنتظر شدم.
در باز شد وارتیمیس تو چارچوب در ظاهر شد.
ارتیمیس-سلام خانوم..سلام نی نی خاله
ناباور گفتم:سلام..تو اینجا چیکار میکنی؟
اومد کنارم نشست وهمونجور که پالتوش رو در میاورد جدی گفت:کارن بهم زنگ زد..گفت بیام پیش تو..اسباب ارامش خیالت رو فراهم کنم که اصلا نگران ومشوش نباشی تا خدایی نکرده اتفاقی واسه خودت با کوچولوی نازتون نیوفته..
با بغض گفتم:گفت چی شده؟
ارتیمیس-یه چیزایی گفت..
ناراحت نگام کرد ومهربون گفت:تو زندگی هر نظامی ممکنه این چیزا پیش بیاد اقتضای شغلشونه ولی تو نگران نباش..کارن خیلی کارکشته و ماهره..میدونه چیکار کنه و زود
این قضیه حل میشه.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
با اشکایی که همین جور میومدن گفتم:ارتیمیس میترسم..میترسم از به خطر افتادن جون کارن..از به خطر افتادن جون بچه مون..هر کدومشون رو ازدست بدم میمیرم..کارن همه دنیامه..زخمی بشه قلبم وامیسته..این بچه روح وجسممه..میترسم از دستشون بدم.
گریم اوج گرفت وهق هق میکردم.
محکم منو تو اغوشش فشار داد وگفت:هیییسسسس..نگو این حرفا روخواهرمن..خدا نکنه..هیچ کدومشون هیچی نمیشن..من بهت قول میدم..تو اروم باش..کارن میدونه چیکار کنه عزیزمن....هیشش فکرای بد نکن..
سعی میکردم به خاطر بچه هم که شده اروم باشم.
چند تا نفس عمیق کشیدم ولق لق زنان به خاطر سنگینیم بلند شدم ولب پنجره رفتم ویه کم بازش کردم تا کمی حال وهوام عوض شه.
یه مردی زیر پنجره ام ایستاده بود..
با دیدنش قلبم تند به قفسه سینه ام کوبید وترس تو وجودم راه پیدا کرد.
مرد نگاهش بهم خورد وکمی اومد جلوتر وگفت:خانوم نیک فر..پنجره رو ببندید لطفا..خطرناکه..
نیک فر؟؟پس..پس ادمای کارن بودن..
لبخندی ریز زدم ونفس لرزونم رو بیرون دادم وگفتم:از نیروهای همسرم هستین؟؟
مرد-بله..شما خیالتون راحت باشه..سر نیک فر دور تا دور خونه نگهبان چیدن..شما بدون نگرانی استراحت کنین..
لبخندی زدم وسری تکون دادم وپنجره رو بستم.
مامان که دید ارتیمیس پیشمه درحالیکه خیلی هم دلش راضی نبود تقریبا به اجبار رفت پیش عمه بزرگم که تازه چشمش رو عمل کرده بود.
بابا و ارمان هم اونجا بودن.
کارن دوبار زنگ زد تا از خوب بودنم مطمین شه.
خیلی نگرانش بودم.
با ارتیمیس نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم ولی فکرم پیش کارن واون اتفاقات بود.
ارتیمیس مدام جوک وخاطره خنده دار تعریف میکرد که بخندم ولی خنده ام یه طرح بود واسه ناراحت نشدن ارتیمیس.
ته دلم غوغایی بود.
دلم خیلی شور میزد.
-راستی..سپیده و بهزاد همچنان به تیپ وتاپ هم میزنن؟؟
ارتیمیس-اوووف...چه جورم..اول فک کردم بهزاد که به تو گفته از سپیده خوشش میاد کوتاه میاد ولی دیدیم نه..خودت که شاهدی دوتا غد وگند اخلاق..مدام به هم میپرن..
خندیدم وگفتم:اره دیدم..ایشاالله که درست میشه..
ارتیمیس-ایشالله..
ارتیمیس-هی ..من اتاق بچه تون رو ندیدماااا..
-از بس کم میای پیش ما..تو گوشیم عکس دارم الان میرم گوشیم رو میارم..
ارتیمیس-بگو کجاست من برم..
درحالیکه اروم وبا احتیاط پامیشدم گفتم:نه..نمیدونی
کجاست..میام الان
رفتم تو اتاق وبعد از برداشتن گوشیم نگاه سرسری به پنجره انداختم ورد شدم که یه دفعه ایستادم.
نفس لرزونم رو اروم بیرون دادم و اب دهنم رو قورت دادم.
دوباره برگشتم و از پنجره نگاه کردم.
اون مردی که باهام حرف زده بود،نیروی کارن،نشسته به تیره برق جلوی خونه تکیه داده بود وچشماش بسته بود.
ترسیدم.
احمقانه بود اگه فک کنی اونجا خوابیده.
هوا تاریک بود بود واین به ترسم اضافه میکرد.
با عجله از اتاق رفتم بیرون.
با تشویش درحالیکه هی پشت سرم رو نگاه میکردم گفتم:ارتیمیس..اونجا..اونجا..نیروهای کارن..
نگران بلند شد وگفت:خوب..
با ترس وبدنی لرزون گفتم:رو زمینه..نمیدونم مرده یا نه..زنگ بزن کارن..
با عجله سمت در رفت وگفت کلید رو بده..اول در رو قفل کنم خیالمون راحت شه..بعد زنگ میزنیم..
با ترس درحالیکه قلبم داشت میومد توی دهنم سری تکون دادم ودسته کلید خونه رو سمتش گرفتم.
در رو باز کرد که بره تو حیاط ودره حیاط رو قفل کنه..چندقدمی از در خونه فاصله گرفت که یه دفعه چوبی بالا رفت وتوی سرش کوبیده شد.
با ترس جیغ خیلی بلندی کشیدم و عقب رفتم.
ارتیمیس روی زمین افتاد.
دستم خورد به گلدون رو میز کنارم و گلدون افتاد شکست.
جیغ بلند دومم رو کشیدم و به ارتیمیس زل زدم.
تند تند نفس میکشیدم و با ترس به پاهای مردونه نگاه کردم.
از ترس گریه ام گرفت.
با چشمای اشکی به ارتیمیس عزیزم که مثل خواهرم بود نگاه کردم که بیهوش روی زمین افتاده بود.
قلبم بی محابا میکوبید.
نفسم تند ومقطع بود.
بینیم عطر اشنایی رو استشمام کرد.
عطر مردونه ای که برام اشنا بود..خیلی اشنا..
زل زدم به پاها.
پاهایی که از بالای سر ارتیمیس که رو زمین افتاده بود رد شد وداخل خونه شد.
حالا میتونستم کامل ببینمش...
نه..این امکان نداشت
دستم رو روی دهنم گذاشتم.
نه..
چطور ممکن بود؟یعنی همه اینا یه بازی بود؟
بازی؟؟بازی برای چی؟مگه من چی کاره بودم؟؟چی کار کرده بودم؟؟
1ساله و7ماه صبر کرد تاالان بیاد؟؟بیاد وچیکار کنه؟؟
اشکام بی اختیار وپشت هم میومد.
چطور امکان داشت؟باورم نمیشد.
صداش به گوشم خورد:بهاری..گریه چرا؟واسه ات خوب نیست..

ESTÁS LEYENDO
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...