آرتیمیس 3تا غذا خرید واومد پیشمون.
در حین غذا خوردن کلی گفتیم وخندیدیم وبیشتر باهم اشنا شدیم..به نظرم دختر خوبی بود.
بعد غذا کنار هم نشستیم.
-راستش من..
پرید وسط حرفم وگفت:حدسش رو میزنم..میخوای درباره جمله اون شبم حرف بزنیم.
لبخندی بهم زد وگفت:ببین..من از خوب بودن رابطه تو وکارن یا حتی بد بودنش نه سود میبرم نه ضرر..هرچیم که میگم واسه چیزایی که میدونم..
-خوب میخوام بشنوم..
آرتیمیس-تو پیش کارن کار میکنی..هر روز کم کمش 10بار میبینیش..منم بودم انقدر یه نفر رو میدیم عادت میکردم.
لبخند مهربونی زد وگفت:من بودم یه خرده از کارن فاصله میگرفتم..بذاریه خرده دلش برات تنگ بشه..البته اگه حسی بهت داشته باشه..ببین این یه بازیه..اگه همه چیز طبیعی پیش بره تو اخرش باید از کارن جدا شی..پس حداقل میتونی برای نگه داشتنش تلاش کنی..بسنجیش..بزاری یه ذره دنبالت بدوه..
-از کجا میدونی قراره جدا شیم؟
چشمکی زد وگفت:ای..یه چیزایی سرم میشه.
رها-منم یه خرده با آرتیمیس موافقم..منم نگرانم که تو عادی بشی براش..
ناراحت چشمامو بستم وبازشون کردم وبرای توجیه گفتم:خوب اونجا محل کارمه..نمیتونم عوضش کنم که..
آرتیمیس-شنیدم طبقه دوم بیمارستان مرکزی هم بخش مغز واعصابه..یه ذره فاصله بد نیست..بهم اعتماد کن.
بی اختیار سریع گفتم:بهت اعتماد ندارم..
بر خلاف انتظار که فکر میکردم ناراحت میشه نشد وخندید وبرام دست زد وگفت:عالیه..خوشم اومد..هیچ وقت اجازه نده هیچ کس غیر از خودت وکارن تو رابطه تون تغییری ایجاد کنه..شنیدی جز خودت وکارن..من فقط دارم بهت پیشنهاد میکنم..میخوای گوش کن میخوای نکن..ولی فکر کن درباره اش..
عمیق رفتم تو فکر.
گوشیش زنگ زد.
آرتیمیس مشغول صحبت شد وبعد صحبتش با عجله اومد ازمون خداحافظی کرد وگفت کار مهمی براش پیش اومده باید بره.
موقع خداحافظی گونه مو بوسیدوگفت:میدونم باورش سخته که یه نفر اینجوری پیداشه وبگه میخواد کمک کنه..فرشته نجات یا عذاب..انتخاب با توهه..هرچی دوست داری اسمم رو بذار..پس یه پیشنهاد بهت میکنم..به هیچ کس اعتماد نکن..حتی من.. فقط درباره حرفاشون فک کن وبین همه اون حرفها..اون چیز درست رو بکش بیرون..
لبخندی زد ورها روهم بوسید ورفت.
رها-بهارجوون خودتو اذیت نکن ولی به حرفای ارتیمیس فک کن.از نظر من بد نمیگه...
لبخندی زدم وگفتم:باشه..
تا شب رها هر کاری کرد که من درگیر نباشم وواقعا هم نبودم.
گفتیم،خندیدیم،فیلم دیدیم،بازی کردیم و درد و دل کردم..با اصرار برای شام اشپزی کردم و شام رو تویه فضای عالی وشاد خوردیم و برای خواب دوتا تشک وسط سالن پهن کردیم ودراز کشیدیم.
اقا مانی چندباری زنگ زدن وبا رها حرف زدن ورفع نگرانی نمودن.
صدای اسمس گوشیم بلند شد .
به گوشم نگاه کردم که اسم عزراییل افتاده بود.
به رها نگاه کردم وگفتم:کارنه..
دستش رو گذاشت زیر سرش وبا لبخندنگام کرد.
نفس عمیقی کشیدم اسمس رو باز کردم.
عزراییل:"سلام..بهاری خوبی؟پیش رها خوش میگذره؟همه چی خوبه؟حتما موقع خوابتون در رو قفل کنین"
لبخندی زدم واسمس رو برای رها خوندم و پاشدم رفتم سمت در سالن وقفلش کردم.
رها خندید وگفت:اوه چه حرف گوش کن.
خودمم خندیدم وجواب اسمسش رو نوشتم.
"سلام..خوبم ممنون..اره خوبه..قفله"
ولی قبل ارسال بار دیگه خوندمش وپاکش کردم.
هیچ جوابی بهش ندادم کنار رها دراز کشیدم و کمی باهم درد ودل کردیم وبعد خوابیدیم.
شب فکرامو کردم وتصمیمم رو گرفتم.
آرتیمیس راست میگفت..نباید انقدر دم دست باشم. من از عادی شدن متنفرم ونمیشم..نمیذارم که عادی بشم.
صبح وایستادم تا مانی اومد وبعد رفتم سمت خونه..چهارشنبه بود وشب کار بودم.من باید6میرفتم بیمارستان وتا صبح فردا میموندم.
امیدوار بودم وقتی میرم کارن نرفته باشه وبتونم باهاش حرف بزنم.
بهترین کار این بود که برم بخش طبقه دوم..رییس اونجا هم کارن بود ولی چون اتاق کارن پایین بود و هر دو بخش اتاق عمل وایستگاه های پرستاری جداگانه داشتن کارن خیلی کم بالا میرفت..فقط بعضی اوقات برای رسیدگی ونظارت میرفت.
میدونستم باید برم ولی نمیدونستم با چه بهونه ای.
ساعت راس6بود که رسیدم بیمارستان وسریع لباس عوض کردم وفرم انتقالی رو برداشتم وپرش کردم ورفتم اتاق کارن.
ضربه ای به در زدم وبی تعلل رفتم داخل.
داشت چندتا پرونده رو میذاشت تو کیفش ومیخواست بره.
لبخندی زد وگفت:سلام..
جدی ورسمی گفتم:سلام..وقت دارین چند لحظه درباره یه چیزی صحبت کنیم؟
وقتی جدیت ولحن رسمیم رو دید جدی روی صندلیش نشست وکیفش رو کنار گذاشت واشاره کرد بشینم وگفت:البته..
نشستم وگفتم:راستش..من انتقالی میخوام..
باتعجب گفت:انتقالی؟؟به کجا؟؟
-بعله..انتقالی..راه دوری نیست..همین طبقه بالا.
وبا دستم به بالا اشاره کردم.
چشماشو تنگ کرد وگفت:چرا؟
تنها چیزی که هیچ جوابی براش پیدا نکرده بودم.
-خوب چرا نداره..از جو بالا بیشتر خوشم میاد..چندتا دوستام بالاان..
با چشمای گرد شده اش نگام میکرد.
با عجز بلند شدم برگه رو گذاشتم جلوش وگفتم:خوب امضاش کن دیگه..
زل زد تو چشمام وگفت:چی تو اون سر کوچیکت میگذره؟
-هیچی..چیزی نمیگذره.
کارن-تا نفهمم چی تو سرته از امضا خبری نیست..
اخم کرد وگفت:جو اونجا بهتره یعنی چی؟
بی اختیار لب برچیدم وگفتم:امروز بد اخلاقیااا..خوش اخلاق باش دیگه..
سعی کرد لبخند نزنه ولی نشد ولبخند ریزی رو لبش نقش بست.
تنور داغ بود باید نون رو میچسبوندم.
-کارررن ..امضاش کن دیگه جان بهار..
اخم عمیقی کرد وعصبی گفت:اخه بالا چه فرقی با اینجا داره؟؟مگه بچه بازیه؟واسه چی جون خودت رو قسم میخوری؟
با غیض برگه رو کشید جلوش ونفسشو پر صدا دا بیرون وزیرلب گفت:نمیدونم چی تو اون سرت میگذره..میدونم اشتباه ترین کار ممکنه ولی..
سرشو تکونی داد وامضاش کرد.
لبخندی زدم.
سرش رو بلند کرد وهمونجور جدی نگام کرد.
یاد اسمس دیشبش افتادم.
چقدر مغرور بود که هیچی درباره نمیپرسید..نمیگفت چرا جواب ندادی..نمیپرسیداصلا دیدیش..هه
با لبخند برگه رو برداشتم وگفتم:مرسی..من میرم وسایلم رو جمع کنم که برم بالا..
کارن-همین الان؟؟
-نرم؟
کارن-نه خیر..فردا..یکی رو از بالا بیاد بیارم پایین که شما بری جاش..
-اکی..پس من فردا 6که اومدم مسلما اون فرد منتقل شده ومنم مستقیم میرم بالا..
نگاه جدیش رو دوخت بهم.
لبخند ژکوندی به نگاه خیره ومتفکر وجدیش زدم واومدم بیرون.
کارنم دودقیقه بعد رفت..مسلما رفت خونه.
اون شب هم گذشت وصبح رفتم خونه ویه دل سیر از بیخوابی شب خوابیدم وساعت 6غروب دوباره رفتم بیمارستان.
پرستار جدید منتقل شده از طبقه دوم رو دیدم.
لبخندی زدم ورفتم سر کمدم ووسایل ولباسام رو برداشتم رفتم بالا ویکی از کمدها رو انتخاب کردم ووسایلم رو توش گذاشتم ولباسم رو عوض کردم ورفتم سر کارم.
کارها هیچ فرقی نداشت وبه همون روال انجام میشد.
تنها فرقی که ایجاد شده بود نبود کارن بود که ناراحتم میکرد.
دقیقا 6روز بود که کارن رو ندیده بودم..از پنج شنبه یعنی روز اول کاریم تو بخش جدید تا سه شنبه هفته بعدش.
داشتم بال بال میزدم براش.
خیلی خیلی دلم براش تنگ شده بود...خیلی زیاد.
امروز چهارشنبه بود..طبق روال شب کار بودم.
خسته وناراحت از اینکه کارن هیچ یادی ازم نکرده بود درحال نوشتن پرونده ای بودم که صدایی که فوق العاده عاشقش بودم به گوشم خورد.
کارن-همچنان جو اینجا رو بیشتر دوست داری وحاضرنیستی برگردی پایین؟؟
با ذوق بلند شدم ولی سعی کردم ذوق وشوقم روپنهان کنم.
لباسای بیمارستان تنش نبود.
-سلام دکتر
کارن-سلام خانوم..نگفتی؟
لبخندی زدم وگفتم:نه قصد ندارم برگردم..اینجا خوبه..
اخم مصلحتی کرد وبه اطراف که خلوت بود نگاهی انداخت وگفت:این چند روزه هر روز منتظر بود همون اتیشی رو که به خاطرش اومدی بالا رو بسوزونی وگزارشش به دستم برسه ولی..خبری نبود...حالاهمه چی خوبه؟
بی اختیار تیکه انداختم:دو هفته دیگه میومدی درباره خوب یا بد بودنش سوال میپرسیدی..الان زود نیست؟
لبخندی زد وعین کسایی که میخوان از زیر زبون یه نفر حرف بکشن گفت:دوست داشتی زود تر میومدم؟
یاد پیچوندن خودش افتادم و جدی تو چشماش زل زدم وگفتم:من سوالی پرسیدم که جوابش رو نگرفتم..وجناب عالی سوال من رو با سوال جواب میدی؟
یادش افتاد که خودش این جمله رو بهم گفته بود وخندید.
پرونده ای رو برداشتم که برم به بیمار سر بزنم.
دنبالم اومد.
همون جور که طول سالن رو طی میکردم دنبالم میومد.
کارن-بهار..
-بله.
کارن-چیزی شده؟
همونجور که به راهم ادامه میدادم برگشتم نگاهی بهش کردم وگفتم:مثلا چی؟
کارن-یه جوری شدی..یه دفعه تصمیم گرفتی بخشت رو عوض کنی..چند وقته تیکه میندازی و...
الان وقتش بود.
پریدم وسط حرفش وگفتم:نه من چیزیم نیست..فقط..فقط..
کارن-فقط چی؟
نمیدونستم درسته یا غلط ولی باید امتحانش میکردم.
وایستادم وکامل برگشتم سمتش وگفتم:یه سوال دارم.
کارن-خوب.
-کی قراره این نامزدی مصلحتی تموم بشه؟؟
شکه شد.
سرفه خیلی کوتاه وریزی از شدت تعجب زد ومتعجب گفت:چی؟
با جدیت گفتم:گفتم این نامزدی مصلحتی کی تموم میشه؟؟سوال عجیبی پرسیدم؟
اخماش رو توهم کرد وعصبی نگاهش رو از چشمام گرفت وبه اطراف نگاه کرد وگفت:هنوز یه سری چیزا حل نشده..
-یه سری از چیا حل نشده؟
سریع وتیز نگام کرد وتند گفت:چیه عجله داری؟
-چیز تموم شدنی باید تموم شه..فرض کن اره عجله دارم..
سینه اش تند تند بالا وپایین رفت.
عصبی شد وفوق جدی گفت:گفتم یه سری چیزا حل نشده..الانم عجله دارم وباید برم..خداحافظ
با غیض ازم رو گرفت ورفت.
لبخندی رو لبم اومد.
چرا حرف تموم کردن شد انقدر عصبی شد؟
با ذوق رفتم سرکارم.
BINABASA MO ANG
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...