71.پسر14ساله

2.6K 170 13
                                        

تو خیابون رانندگی میکرد ومن نمیدونستم باید چی بگم وچیکار کنم..ولی باید یه چیزی میگفتم.
-کجا میریم؟؟
کارن-عروس شهرهااااا
با تعجب گفتم:چی؟؟؟منظورت که پاریس نیست؟؟
کارن شیطون گفت:دقیقا منظورم همونجاست..
سریع به ساعتم نگاه کردم وگفتم:دیوونه شدی؟ساعت7:30..
کارن-پس بهتره عجله کنیم چون 7:45بلیط داریم به مقصد پاریس..
با تعجب و چشمای از حدقه در اومده زل زدم بهش وبا غیض تکیه دادم وگفتم:تو دیوونه شدی..
بلند خندید وگفت:میدونم..
هر لحظه منتظربودم بگه شوخی کردم اما نگفت وجلوی فرودگاه نگه داشت.
ناباور گفتم:کارن..
خندید وگفت:بدو..دیرمیشه.
ناباور پیاده شدم که دستم رو گرفت وسریع رفتیم داخل.
دوتا بلیط از جیبش در اورد وتحویل داد ورفتیم داخل.
بااینکه روی صندلی هواپیما نشسته بودم ولی هنوز باورم نشده بود.
به کارن که بغل دستم نشسته بودنگاه کردم.
-کارن..واقعا ما داریم میریم پاریس؟؟واسه چی؟؟
دستی به چونه ام کشید وگفت:گفتم چرا..میخوام شانسم رو امتحان کنم.
دستش رو هل دادم عقب وگفتم:چندسالته؟؟14؟؟
کارن-نچ.13..
عصبی گفتم:کاااااارن..
کارن خندید وگفت:یه ساعت غر نزن تا برسیم...غر غروو.
با غیض دست به سینه شدم وبه پنجره کنارم چشم دوختم.
از پنجره کوچیک هواپیما به بیرون نگاه کردم که با صدایی که میگفت کمربندهاتون رو ببندید بی هدف به مهماندار هواپیما نگاه کردم که دستی اومد سمت شکم و کمربند رو برام بست..
با اخم به کارن نگاه کردم.
سرش رو به صندلی تکیه داد وگفت:اسیری نمیبرمت که..اخماشوو..
وانگشت اشارشو روی ابروهام کشید.
ازش رو گرفتم وبه بیرون نگاه کردم.
نمیدونم چقدر گذشت که هواپیما فرود اومد و ورودمون رو به پاریس خوش امد گفت.
پیاده شدیم واز فرودگاه خارج شدیم.
کارن انگار دنبال کسی میگشت وهی اطراف رو نگاه می کرد که انگار دید.
دستم رو گرفت وکشید.
شخصی که لباس فرم مشکی خاصی پوشیده بود هم سریع سمتمون اومد وجلومون تعظیمی کرد وگفت:بفرمایید قربان..
وسوییچی رو سمتمون گرفت.
کارن تشکر کرد وسوییچ رو گرفت واونم رفت.
به ماشینی که کنارمون بود نگاه کردم.
ماشین شیک،مشکی..باابهت ومردونه..مثل همیشه.
با ذوق به ماشین وبرنامه ریزی کارن نگاه کردم که کارن گفت:آی آی..اخمای خانوم باز شد..
سریع لب ولوچه مو جمع کردم و اخم کردم که بلند خندید وگفت:بفرمایید سوار شین بانووو..
سوار شدم وراه افتاد.
دور وبر برج بزرگ ایفل ایستاد.
خیلی خیلی شلوغ بود و مردم مثل مور وملخ دور برج ریخته بودن.
از ماشین پیاده شدیم.
کارن اومد پشت سرم ایستادوگفت:امشب یه شب مهمه تو پاریس..یه شب خاص..مردم پاریس بهش میگن شب شادی وخوشحالی..شب بدون غم..شب عشق...یه شب فوق العاده شاد وقشنگ زیربرج ایفل..
اخمام باز شدوبا ذوق زل زدم به مردم وشلوغی هاا وزیبایی ایفل که با چراغای رنگی تزیین شده بود.
کارن-بزن بریم..
ودستاش رو توی دستم قفل کرد وکشیدم.
صدای بلند موزیک همه جا پخش شده بود.
عده ای میرقصیدن..عده ای هم دیگه رو میبوسیدن..عده ای شیطنت ودیوونه بازی درمیاوردن..خیلی فضای شادی بود.
با ذوق از کارنم جلو زدم وجلو جلو میرفتم ودست اونم میکشیدم که یه دفعه وایستاد ونه اینکه فیل بود ومن فنچ چون یه دفعه وایستاد ونتونستم جلوتر برم پرت شدم عقب تو بغلش که دوتا دستم رو گرفت ومنو از خودش دور کرد وچرخوندم.
داشت میرقصید..خندیدم.
-من بلد نیستم..
کارن-چی؟؟نمیشنوووم..
خیلی شلوغ بود.
یه دستم توی دستش بود وداشت باهام میرقصید ودست دیگه من روی سر شونه هاش ودست دیگه اون روی پهلوهام.
سرمو به سرش نزدیک کردم وبا خنده گفتم:من رقصیدن بلد نیستم..
سریع دستش رو انداخت زیر پام وبلندم کرد وتو هوا چرخوندم..
جیغ میزدم وبلند بلند میخندیدم..
داد زدم:کااااارن..
خیلی کیف میداد ودستام رو حلقه کرده بودم دور کردن کارن وبلندوبلند میخندیدم.
منو گذاشت زمین که سرم گیج میرفت.
دستم رو گذاشتم رو سرشونه هاش که از گیجی نیوفتم که دستاش رو دورم حلقه کرد وگفت:حالا باز اخم کن وبگو پاریس چیه..
سرم روی سینه اش گذاشتم که اروم اروم مثلا داشت تانگو میرقصید.
خندیدم ونگاش کردم وگفت:توووو دیووونه ای..
کارن چشمکی زد وگفت:میدونم..حالا کی 14سالشه؟؟
بلند خندیدم که به لبام خیره شد.
میدونستم چی میخواد.
بی اختیار از لذتش لبخندی زدم که شیر شد وبی تعلل لبام رو بوسید.
بی وقفه وگرم میبوسید.
اونقدر شلوغ وتاریک بود که هیچ کس کسی رو نمیدید ومیدیدم کاری نداشت.
دستای کارن رو کمرم میچرخید ولباش لبام رو به بازی گرفته بود.
دستم رو بردم لای موهاش وبا ولع همراهیش کردم.
ولعم التهابش رو بیشتر کرد وگرمتر میبوسید.
اروم اروم هلم داد عقب و چسبوندم به دیوار پیاده روی نزدیک برج.
یه دستش رو روی گردنم گذاشت ولباش رو بدون جدا کردن از لبام کشید واورد زیر گردنم وگردنم رو پر از بوسه کرد.
داغ بودم. خیلی داغ.
اونم داغ بود.
بوسه های گردنم داشت حالم رو بد میکرد.
بی اختیار به موهاش فشار اوردم وکشیدمشون که سرش از گردنم جداشد ودوباره لباش لبام رو قفل کرد.
گرم گرم مشغول بودیم که دختر بچه ای محکم به کارن خورد ولبای کارن ازم جدا شد.
به دختر بچه نگاه کردیم که سریع دوید ورفت.
-پاریس زیاد میای؟؟
درحالیکه به لبام خیره بود ونفس نفس میزدخمارگفت:الان نه..
ودوباره خواست ببوستم که باخنده درحالیکه هنوز دو دست اون رو پهلوم بود ودستای من تو موهاش صورتم رو کج کردم وعقب کشیدم و گفتم:الان اره..بگو..پاریس زیاد میای؟
لبخندی زد وزل زد تو چشمام ودستاش رو برد پشت کمرم وبه هم قفل کرد وچشماشو نیمه بسته کرد وگفت:نه خیلی..
-پس از کجا میدونستی امشب اینجا جشنه؟؟
لبخند بی روحی زد وبه اطراف نگاه کرد وگفت:گفته بودم دو رگه ام...مادرم فرانسویه..
یه کم از لبخندم محو شد.
اسم مادرش یادم مینداخت که چه حرفایی شنیده بودم.
دستم رو از موهاش در اوردم و روی سینه اش گذاشتم.
-تا حالا پاریس نیومده بودم..
کارن-خوب..چطوره؟؟
با لبخند درحالیکه به اطراف نگاه میکردم گفتم:قشنگه..واقعا قشنگه
چشمم خورد به دیوونه هایی که یه بشکه کوچیک مشروب رو گذاشته بودن ویکی یکی با مسخره بازی میخوردن.
به دیووونه بازیاشون خندیدم که کارنم رد نگاهم رو گرفت وخندید.
مردی کنارمون گفت:اقا ازتون عکس بگیرم؟؟
کارن نگاهی انداخت وگفت:البته..
ودستش رو انداخت دورم وجوری وایستاد که برج پشتمون دیده شه.
یه لبخند از ته دل زدم وزل زدم به دوربین.
که عکس رو گرفت.
از اون دوربینهایی بود که سریع عکس رو چاپ میکرد.چاپ کرد وداد کارن.
کارن پولش رو حساب کرد وبا لبخند زل زد به عکس.
سریع از دستش کشیدم ونگاه کردم.
خیلی فشنگ افتاده بودیم.
لبخندی زدم.
باز از دستم کشید وگذاشت تو جیبش وگفت:بعدا برگشتیم یه نسخه ازش چاپ میکنم بهت میدم..
چشمم خورد به مرد لواشک فروشی که از دور میومد وهی لواشکاش رو به دیگران نشون میداد تا ازش بخرن.
زل زده بودم بهش.
کارن-دختر کوچولو لواشک میخوای؟
با لب ولوچه جمع شده سرمو تکون دادم که خندید وبه لواشکیه اشاره زد بیاد.
پسره سمتمون دوید.
کارن یه لواشک از دستش گرفت وپولشو حساب کرد وسمت من گرفت:آخ جون لواشکککک.
وبا ذوق مشغول خوردن شدم.
کارن دست گذاشت رو کمرم وبا لبخند از ذوقم گفت:بیا.
و هدایتم کرد.
کمی از جمعیت فاصله گرفتیم.
تو پیاده روی خلوت کنار هم قدم میزدیم.
اروم رفت گوشه نرده رودخونه ای که اون کنار بود وبه نرده تکیه داد ومنم که مست لواشک خوردن بودم به سمت خودش کشید.
اون نصفه روی نرده نشسته بود ومن فارغ از دنیا ومکان وزمان چسبیده به اون درحال کلنجار رفتن با لواشکه بودم.
خندید وگفت:اگه میدونستم یه لواشک بدم دستت انقدر ساکت میشی زودتر میدادم..
نگاش کردم وگفتم:پرتت میکنم تو رودخونه هااااا..
خندید وسرشو توی موهام فرو کرد وگفت:تو؟؟بخور کوچولو..بخور.
خندیدم ومشغول شدم که سرش رو اورد جلو ویه گاز گنده از لواشکم زد که لواشکم تموم شد.
با غیض گفتم:تمومش کردی..
کارن-خسیس..
-عمه ته..
خندید وگفت:سردسته خسیساست ولی توهم هستی..بخیل
خندیدم وبا خباثت گفتم:دختر عموته..
خندید وگفت:100%..
خندیدم.
باز به هدف بوسیدنم اومد جلو.
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش ودرحالیکه خیره بودم تو چشماش وجلوی نزدیک کردن صورتش رو گرفته بودم گفتم:چته؟؟
باخنده گفت:چمه؟؟
با شیطنت گفتم:نذار فکر کنم عین پسرهای14ساله این همه برنامه ریختی ومنو اوردی پاریس واین حرفااااا چون تو خماری دوتا بوسه موندی؟؟
کارن-فکر کن موندم..
و سریع دستاشو برد پشتم ومنو سمت خودش کشید وباز لباش لبام رو پیدا کرد.
من عاشق این مرد وبوسه هاش وبرنامه ریزی هاش بودم..
ولی اون چی؟؟
هه منافع مشترک؟؟
نه نباید امشب به اینا فکر میکردم وشبم رو خراب میکردم.
با خنده خودم رو ازش جدا کردم وبا شیطنت گفتم:هی من شام نخوردمااااا..گشنمه..
به شیطنتم خندید وگفت:دور دور شماست بانوووو...حالا هی عقب بکش..باشه..چشم..بزن بریم
ودستاشو تو دستام قفل کرد ورفتیم سمت ماشین.
سوار شدیم ولی راه نیوفتاد.
سرم رو درحالیکه روی تکیه گاه صندلی بود به سمتش کج کردم ونگاش کردم.
چش بود؟همه چیز از روز سرما خوردگیش حاد شدواینجوری شد..
چرا انقدر شیطون شده؟چرا انقدر برنامه ریزی کرده؟؟چرا داره هواییم میکنه؟؟
چرا هوایی شده؟
اونم خیره بود بهم.
کارن-چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟
-چی باعث شده انقدر شیطون بشی؟؟
خندید وگفت:تووو..
حلقه نامزدی مونو که واقعا مردونه بود وعاشقش بودم رو نرم روی صورتم کشید وگفت:شیطنت های تو هرکسی رو عوض میکنه..
و راه افتاد.
جلوی رستوران شیکی نگه داشت ورفتیم داخل.
با شوخی وخنده شام رو خوردیم.
ساعت12 شب بود که دم هتلی نگه داشت.
واقعا برام قشنگ والبته عجیب بود که حتی هتل روهم رزو کرده بود.
کلید رو گرفت ورفتیم بالا.
با دیدن تخت دونفره وسط اتاق اب دهنم رو قورت دادم.چه شبی صبح کنیم ما امشب...
اروم کنار گوشم گفت:چیه؟؟زیزیگولوی شجاع میترسه؟؟
سریع موضع گرفتم وگفتم:نه..از چی بترسم..
خندید وکتش رو در اورد ورفت رو تخت نشست ودکمه سر استینش رو باز کرد وبا شیطنت وخباثت گفت:نمیدونم..فکر کردم شاید از تنهایی با عزراییل یه خرده بترسه..مخصوصا که...
اومد جلوم ودستی به موهام کشید وزدشون پشت گوشم و کنار گوشم گفت:مخصوصا که به قول خودت اون عزراییل یه پسر 14ساله باشه که تو خماری دوتا بوسه مونده باشه.
واای خدایا خودت رحم کن امشب کار دست هم ندیم.



*بهار*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang