93.تب خیانت

2.5K 145 15
                                        

سه ساعتی بود همونجا تو ماشین نشسته بودم وبه حال زارم گریه میکردم.
نایی نداشتم ولی بااون حال سمت خونه رفتم.
دیگه برام مهم نبود که باید برم بیمارستان.
حالم خیلی بد تر از این حرفا بود.
رفتم داخل خونه.
مامان نگران اومد جلو وگفت:بهارر..چته؟چرا چشمات اینجوریه؟
فقط نگاش کردم.
اومد جلو ودستی به صورتم کشیدوگفت:دخترم..چی شده؟با کارن دعوات شده؟
اسم کارن باعث شد بغضم بترکه وخودم رو پرت کنم تو اغوش مامان وبزنم زیرگریه.
بلند بلند گریه میکردم ومامان رو سفت بغل کرده بودم ومامانم نگران با گریه همراهیم میکرد وسعی میکرد ارومم کنه ومدام میپرسید چی شده..
با گریه بلندم ارمان وبابا سریع از اتاق اومدن بیرون وسوالای پشت سرهمشون رو شروع کردن.
ارمان-بهار چی شده؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن ببینیم چی شده.
بابا-بهار..تو مگه قرار نبودبری پیش کارن؟اونجا چیزی شده؟
اسم کارن ترکوندم وبا گریه داد زدم:دست از سرم بردارین...تموم شد..با کارن بهم زدم..واسه همیشه..دیگه نمیخوام ببینمش..
ارمان عصبی درحالیکه سمت در میرفت گفت:همون روز که دست رو بهار بلند کرد باید ادبش میکردیم..ولی هنوزم دیر نشده..
سریع پاشدم وجلوش وایستادم ودرحالیکه اشکام بی وفقه میریختن گفتم:نمی بخشمت ارمان اگه بری سراغش..به خدا نمیبخشمت..تقصیر اون نیست..تقصیر منه..دیگه نمیخوامش..
وبا گریه دویدم تو اتاقم.
اروم وبی صدا تو تختم اشک میریختم.
مامان برام غذا اورد ولی هیچ میلی نداشتم.
به زور مامان مجبوری نشستم تا یه لقمه غذا بخورم.
به محض فرو دادن یه قلپ اب هجوم مواد رو به دهنم احساس کردم.
جلوی دهنم رو گرفتم ودویدم سمت دستشویی.
هر چی که تاچند روز گذشته خورده بودم بالا اوردم.
گلو ومعده ام به شدت میسوخت.
مامان گریه میکرد ومثل پروانه دورم میچرخید وبابا وارمانم نگران ومضطرب نگام میکردن.
بی جون رو تخت دراز کشیدم.
جسمم بی حس بود وبد تر از اون روحم بود.
هر دوشون خرد شده بودن.
باز قطره اشکم پایین اومد.
مامان درحالیکه صورتم رو لمس میکرد با گریه گفت:الهی مامان برات بمیره..نکن باخودت اینجوری دخترکم..رنگت شده مثل گچ..
-خوبم..
اره جان خودم..خیلی خوب بودم.
اون شب بدترین شب زندگیم بود.
روحم ضربه دیده بود واین داشت به جسمم صدمه میزد.
از شب تا صبح دو بار بالا اورده بودم.
دیگه جونی برام نمونده بود.
دم صبح بود که بابا اروم در اتاق رو باز کرد که بهم سر بزنه که با چشم بازم مواجه شد.
بابا-خوبی دخترم؟
-اره..بابا..
بابا-جانم..
-یه کاری برام میکنی؟
بابا-حتما بگو..
-میخوام الان برین بیمارستان..یه برگه مرخصی از پرستارا برام بگیرین و2ماه برام مرخصی بنویسین وببرین...ببرین..
با بغض گفتم:ببرین اتاق کارن امضاش کنه..نمیخوام کارم رو از دست بدم..نمیخوامم به این زودی برگردم..
میترسیدم بابا با کارن دعواش شه.
قطره اشکم پایین اومد وگفتم:اگه من دخترتونم..اگه دوسم دارین..هیچی بهش نگین..فقط برگه رو بدین امضا کنه..تقصیر اون نبوده..
اره نبوده..این فقط یه قرارداد بود که انقضاش سر رسیده.
بابا با ناراحتی نگام کرد وگفت:باشه..
-ممنونم..از پرستارا سراغ لیلا رو بگیرین..اون میشناسدتون و برگه رو بهتون میده..
سری تکون داد وبلند شد رفت.
ساعت10بود.
ساعتها بود که بی حرف وحتی بی هیج تکونی به سقف خیره بودم وگه گاهی قطره اشکی از گوشه چشمم پایین میومد وبه بیشتر خیس شدن بالشتم کمک میکرد.
صدای در نشون میداد بابا برگشته.
در مونده وبیحال درحالیکه به زور روی پاهام می ایستادم رفتم از اتاقم بیرون.
صدای صحبت مامان وبابا از اشپزخونه میومد.
به سمت اشپزخونه رفتم وخواستم برم داخل که حرفاشون پشت در نگهم داشت.
مامان-خوب..
بابا-خوب همین دیگه..فک میکردم حال بهار بده..رفتم دیدم حال کارن بدتره..وقتی دیدتم خیلی جا خورد ووقتی برگه مرخصی رو دادم دستش..وقتی خوندش..نمیدونی با چه غمی گفت60روز...صداش میلرزید..دستاشم همین طور..ولی امضاش کرد.
مامان با گریه گفت:اخه نگفت چی شده بینشون؟
بابا-نه..نگفت..فقط گفت تقصیر من بوده..من مقصرم..بهار هیچ مشکلی نداشته ونداره ومثل یه گل پاک وخانومه..
اشکام اروم وبی صدا جاری شده بودن.
بابا-خانوم نبودی ببینی چجوری شکست..من یه مردم..شکست کارن رو خوب فهمیدم..نمیدونم بینشون چی گذشت ولی به خدا صدای خرد شدن کمر کارن رو شنیدم..خیلی حالش بد بود..
دیگه نمیتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم.
سریع دویدم تو اتاق وسرم رو تو بالشت فرو کردم.
نیم ساعت بعد بابا اومد تو اتاق وبرگه مرخصی رو گذاشت رومیز کنارتختم وگفت:امضاش کرد...
فقط همین.
روزها پشت سرهم طی میشدن ولی حال من هیچی فرقی نکرده بود.
چندباری رها به گوشیم زنگ زد اما خوب میدونستم قضیه دعوا وبهم زدنمون به مانی رسیده واونم به رها گفته ورها واسه همین داره زنگ میزنه..دوست نداشتم با اون تو راهیش با گریه وناله هام داغونش کنم..زن پابه ماه بود..چرا واسه مااذیت شه؟
آرتیمیس هم چندباری زنگ زد که دفعه اخر جوابش رو دادم وفقط گریه کردم وگفتم که همه چیز بین من وکارن تموم شده..
نیم ساعت نگذشته بود که زنگ ایفون رو زدن.
بیحال تر از اون بودم که علاقه ای داشته باشم بیینم کیه.
صدای سلام وعلیک ودراتاق من که بی وقفه باز ودوباره بسته شد.
اخمامو تو هم کردم وبیحال وبا رخوت وسستی بلند شدم وبه در نگاه کردم.
دیدن آرتیمیس که با بغض نگام میکرد باعث شد بدوم وخودم رو پرت کنم تو آغوشش وهق هقم بلند شه.
اونم باهام همراهی میکرد.
دوتایی اروم نشستیم.
محکم نشسته همدیگه رو بغل کرده بودیم وگریه میکردیم.
خیلی گذشته بود.
احساس میکردم سبک تر شدم.
همونجور که سرم رو سینه ارتیمیس بود با بغض گفت:اخه چی شد؟
با صدای لرزون قضیه روبهش گفتم.
آرتیمیس-کارن لیاقتت رو نداشت..ولش کن..بره بچسبه به همون دختره هرجایی..
اروم اشکم پایین اومد.
روزها فقط میدومدن ومیرفتن...لعنتی..هر روز از دیروزم بدتر...
پام رو حتی تو حیاط هم نمیذاشتم..از24ساعت شبانه روز 23ساعتش رو تو اتاقم بودم.
آرتیمیس تقریبا هر روز میومد پیشم وسپیده از اون بدتر.
رها هم تو این مدت چندباری اومدپیشم ولی تاجایی که تونستم خودم رو جلوش کنترل کنم تا گریه نکنم تا اذیت نشه..خوب میدونستم اگه جلوش بشکنم داغون میشه واین برای خودش وبچش اصلا خوب نبود..خودش خوب میدونست جلوش مراعات میکنم ولی له شدنم امر غیر قابل پنهانی بود که مطمین بودم میبیندش.
روزهام خلاصه شده بود به اهنگ گوش دادن..گریه کردن..یه چیزی بخورم تا نمیرم..اهنگ..گریه..خواب...
همه خانواده خرد شدنم رو روز به روز میدیدن ولی کاری از هیچ کس برنمیومد.
دوهفته گذشته بود که بابا اومد تو اتاقم.
بابا-بهار..امروز..امروز..کارن زنگ زده بود بهم..
سریع با بغض ولرز نگاش کردم.
نگاهش رو تو نگام دوخت وناراحت گفت:زنگ زد گفت..صیغه بینتون رو باطل کرده.
وایستادن قلبم وکار افتادن دوباره اش رو حس کردم.
سری برای بابا تکون دادم که ناراحت بلند شد ورفت.
با رفتنش اشکام راه افتادن.
هنزفریم رو گذاشتم تو گوشم وصدای اهنگ رو تا ته زیاد کردم وسرمو تو بالشت فرو کردم وضجه زدم.
سه ساعتی گذشته بود که حس میکردم حتی جون نفس کشیدنم ندارم.
هنزفری هام رو کنار انداختم وسعی کردم بلند شم که پاهام سست شد وافتادم.
افتادنم رو زمین همانا و هجوم مامان وبابا وارمان به داخل اتاق همانا.
تب داشتم خیلی شدید.
مامان گریه میکرد وسعی میکرد با پاشویه وقرص ودستمال خیس تبم رو پایین بیاره ولی موفق نبود.
چشمام نیمه باز بودم..بیحال بودم..هیچی نمیفهمیدم..هیچی رو درک نمیکردم..فقط میدیدم..گرمم بود..خیلی زیاد..همه بدنم درد میکرد..به زور نفس میکشیدم.
صدای اشنایی اسمم رو صدا کرد.
بهااار..
بهااار جان..
خودش بود..کارن..
نفسم تند شد. بغض کردم.منم صداش کردم..
-کارن..
جان کارن.بهار محکم من این چه وضعشه؟؟حالا خوبه برم؟
گریه کردم..صداش کردم..
-کارن..نه..نرو..تو روخدااا..
مامان-بهار..بهارعزیزم داری هزیون میگی..
مامان رو به بابا با گریه داد زد:مرد یه کاری بکن..بچه ام از دست رفت..
بابا سریع بیرون رفت وبعد صدای ایفون وبعد صدای رها که با بابا حرف میزد وبابا که سریع بیرون دوید ومانی روصدا زد.
وجود مانی رو بالا سرم حس کردم.
دستی رو پیشونیم گذاشت وگفت:خیلی تبش بالاست..
یه ارمان نگاه کرد وگمانم سوییج رو سمتش گرفت وگفت:برو تو ماشین کیفم رو بیار..رو صندلی عقبه ویه برگ کاغذم بیار.
میدیدمشون..حرفاشون رو میفهمیدم ولی انگار تو هپروت بودم..رها با نگرانی وناراحتی رو صندلی نشسته بود وبا چشمی خیسش نگام میکرد وبابا ومامان ناراحت وبا چشمای اشکی.
به مانی نگاه کردم که با بغض مردونه اش نگام کرد وزیرلب گفت:شما دوتا چه کردین با خودتون؟؟
ارمان درحالیکه میدویید برگشت و ومانی روی برگه چیزی نوشت ومهر پزشکی خودش رو از کیفش در اورد وپایین برگه زد وگفت:سریع برو این قرصا وسرم رو بگیر وبیار..
ارمان سری تکون داد ودوید ورفت.
بهار..
صدای کارن بود..صدام میزد..
اشکم پایین اومد..
-کاااارن..
جانم...جانم بهاری
بهاری..بهم گفت بهاری..مثل همیشه..
وسط گریه ام خندیدم.
-کارن..
اروم پاشدم نشستم که مانی سریع شونه مو هل داد وگفت:باید دراز بکشی..
-باید؟؟نه..باید..باید برم پیش کارن..اون اینجاست..
مانی دستام رو گرفت ومحکم تکونم دادکه از هپروت خارج شم وهلم داد که دراز بکشم وبا تحکم گفت:داری هزیون میگی...تبت شدیده..هیچ کارنی اینجا نیست بهار..
نگاش کردم وگفتم:بهم گفت بهاری..مثل همیشه..
مانی با تحکم وجدیت گفت:بهار هیج کارنی اینجا نیست..
با لجبازی وگریه گفتم:هست..هست..خودش زنگ زد..زنگ زد گفت باطلش کرده..زنگ زد..الانم اینجاست..
وزدم زیر گریه.
ارمان وارد اتاق شد وخیلی زود وسریع مانی قرصی رو داخل دهنم گذاشت وکمی گردنم رو بلند کرد و کمی اب بهم داد وبعد سرم رو پایین گذاشت وسوزش بدی رو تو دستم احساس کردم.
با درد به دستم نگاه کردم که چشمام شل شد وروی هم افتاد.
دیگه نه چیزی میشنیدم ونه چیزی میدیدم.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora