64.بهارم

2.6K 152 24
                                    

دست ارش از پشت محکم گرفته شد و کشیده شد عقب ویه مشت محکم خورد تو صورتش.
با بغض زل زدم تو صورت ناجی همیشگیم..کارن.
کارن با غیض وعصبانیت زل زد به ارشی که روزمین نشسته بود ودهنش رو گرفته بود وداد زد:بهار زنه منه..بهتره از الان اینو خوب تو اون کله پوکت فرو کنی..
ارش اروم دست کرد تو جیبش وچاقویی در اورد و بازش کرد وجلوی کارن گرفتش و بلند شد.
جیغی کشیدم وکمی عقب رفتم.
بی اختیار اشکم راهشو روی صورتم پیدا کرد.
بابا طفلک نمیدونست چیکار کنه..
منم دستم رو گذاشته بودم رو دهنم وگریه میکردم..بی صدا..گریه از ترس..ترس اینکه این ارش روانی کاری دست کارن بده.
ارش با چاقوبه سمت کارن حمله کرد که کارن با یه حرکت دستش رو گرفت وپیجوند وبرد پشت سرش ویه لگد زد تو زانوهاش که ارش چهار زانو روی زمین زانو زد.
کارن چاقو رو از دستش گرفت وپرت کرد اونور وگوششیش رو دراورد وشماره گرفت.
کارن-الو..
کارن-2تا نیرو بفرست یه سگ وحشی مزاحم رو ببرن.
و بعد ادرس خونه مون رو داد.
خداروشکر..لبخندی از مهارت فوق العاده وفرزیش رو لبم اومد.
کارن باپاش محکم کوبید تو سر ارش که افتاد زمین وسرش رو توی دستاش گرفت واز درد به خودش پیچید.
کارن-یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه..دور وبر زن من وزندگی من بچرخی..چنان بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی..
ویقه شو گرفت وبلندش کرد وبا خشم گفت:فهمیدی؟؟
وهولش داد که ارش خورد به دیوار..
کارن خیلی عصبی بود..خیلی.
از دادش لرزیدم که نگاهش خورد بهم.
لرزشم رو دید.
قیافه خشنش کمی ازهم واشدوچشماشو بست ونفسشو با صدا بیرون دادتاخودشو کمی اروم کنه.
نفسشوعمیقی کشید که صدای زنگ در بلند شد.
کارن سمت در رفت وبازش کرد.
دونفر پشت دربودن که لباسای نظامی پوشیده بودن و با دیدن کارن احترام نظامی گذاشتن.
کارن سری تکون داد وخودشو کشید عقب وگفت:ببرینش..خودم فردا میام تکلیفش رو روشن میکنم.
یکی از نظامیا-بله قربان.
ودوتایی زیربازوی ارش رو که نیمه جون وبی حال بود رو گرفتن وبردن.
بابا-خدا میدونه تو نبودی چی میشد پسرم..اصلا من کپ کرده بودم..نمیدونستم باید چیکار کنم..
کارن-خداروشکر..دیگه تموم شد..
کارن نگاهش رو از بابا کشید رو من.
رو منی که همه صورتم خیس اشک بود وفقط به کارن نگاه میکردم.
اومد جلو.
یه خرده بیشتر که بهم نزدیک شد بی اختیار لرزیدم وکمی خودم رو کج کردم.
عملم یه رفتار غیر عادی درمقابل جدیت فوق العاده زیاد کارن بود.
ازش ترسیده بودم.
میدونستم اون خشونت وعصبانیت برای ارش لازم بود اما..بی اختیار از جذبه اش ترسیده بودم.
کارن دستش رو گذاشت زیر چونه ام وسرم رو به سمت خودش برگردوند.
صدای قدمهای بابا رو شنیدم که رفت داخل.
زل زدم تو چشماش.
کارن خیلی نرم گفت:بهاااار..از من میترسی؟؟ببخش که اونقدر بلندداد زدم..
همونجور نگاش کردم.
که یه دفعه قفل گلوم شکست وهق هقم بلند شد.
محکم منو کشید تو بغلش.
-خیلی ترسیدم..ترسیدم از اینکه بلایی سربابا بیاره..ترسیدم از اینکه هیچکس نیاد واون هر غلطی دلش میخواد بکنه..ترسیدم از اینکه بلایی سرت بیاره...
محکم فشارم داد وگفت:الان من اینجام وهیج کس..هیج کس نمیتونه هیچ غلطی بکنه..
از آغوشش بیرونم کشید ودوطرف صورتم رو قاب گرفت.
سمت دیگه ای رو نگاه کردم.
کشش نگاه کردن تو چشمش رو نداشتم.
دستاش رو روی دوطرف صورتم محکم تر کردوگفت:بهارم..نگام کن..
کلمه "بهارم"ش همه وجودم رو لرزوند وزل زد تو چشمش.
لبخندی رد وگفت:همه چی تموم شد..اروم باش..دیگه من اینجام..
وباز منو کشید توبغلش.
سرم رو سینه اش بود وضربان قلبش رو گوش میداد.
ضربان قلبی که بی نهایت ارومم کرده بود.
چنددقیقه ای بود که تو سکوت سرم رو سینه اش وبا دو دستش منو تو اغوشش فشار میداد.
اروم سرم رو بلند کردم وسریع دستی به صورتم کشیدم وگفتم:خیلی وقته اینجاییم..بریم داخل..
ودستش رو گرفتم کشیدم.
باهم رفتیم داخل.
مامان که داشت وسط سالن پذیرایی با نگرانی رژه میرفت با دیدنمون سریع اومد سمتم وگفت:بهار جان خوبی مامان؟؟
سعی کردم لبخند بزنم.
-خوبم..نگران نباش مامان..
مامان نگاهی به کارن کرد وگفت:خوش اومدی پسرم..
کارن-ممنونم مامان جان..بهارم خوبه..چیزیش نیست..یه خرده ترسیده..یه لیوان اب قند براش بیارین..
مامان با هول ولا گفت:باشه باشه..الان..
وسریع رفت تو اشپزخونه.
کارن دستش رو گذاشت پشتم وبه سمت مبلا بردم.
بابا-خدا لعنتش کنه این پسره رو..کارن حالا چیکارش میکنن؟؟
کارن منو نشوند رو مبل دونفره وخودش به فاصله نزدیکی ازم نشست و رو به بابا گفت:هرکاری که من بهشون بگم..
مامان سریع اومد ولیوان اب قند رو داد دستم.
کارن نزدیک به من وبه حالت مایل روبه من نشسته بود.
اگه خدا قبول کنه مبل دونفره بود ولی ما انگار دوتایی جای یه نفر نشسته بودیم.
تقریبا سرم تو بغل کارن بود.
درحالیکه اروم قلوپ کوچیکی از اب قند میخوردم گفتم:وتو میگی چیکارش کنن؟؟
لبخند خیلی ریزی زد وبا دستش موهام رو نوازش کرد وهمونجور که موهامو نوازش میکرد گفت:مسلما اسون ازش نمیگذرم..مزاحم زنم شده..پس انتظار نداشته باش با یه ببخشیدش ولش کنم.
و سرشو اورد جلو وبوسه سریعی رو موهام زد.
جلوی بابا اینا کمی خجالت کشیدم وزل زدن به لیوان تو دستم.
مسلما برای ادای نامزد رو در اورون بود.
کارن درحالیکه سعی میکرد جو سنگین رو عوض کنه گفت:به من گفتن شام دعوتم..دروغ بود؟؟خبری ازشام نیست؟
مامان خندید ودرحالیکه نگران به من نگاه میکرد گفت:چرا پسرم..الان میرم امادش میکنم..
در باز شد وارمان اومد داخل.
همون جلوی درنگاهش خورد به کارن که تو فاصله نزدیکی از من نشسته بود وسر من تقریبا تو بغلش بود واب قند تو دست منه.
ارمان درحالیکه نمیتونست بین مشاهداتش رابطه ای پیدا کنه گفت:چیزی رو از دست دادم؟؟
کارن-اره..یه صحنه اکشنی بود جات خالی..
ارمان با ذوق گفت:عه جان من؟؟چه شده بود؟دعوا؟تو دعوا کردی؟؟تو دعوا کردی این چرا اب قند میخوره؟سریع بگو بابا مردم از کنجکاوی..
سر تاسفی براش تکون دادم وگفتم:مخلص چیزای بد ومزخرف ودعوا واین چیزایی..
دوست نداشتم وقتی کارن تعریفش میکنه بشنوم بلند شدم که کارن دستم رو گرفت وگفت:خوب بشین..چیزی نمیگن..میدونم دوست نداری بشنوی..بشین حالت بهتر شه.
لبخندی زدم وگفتم:خوبم...تیر نخوردم که..
خندید.
رفتم اشپزخونه.
شام با مسخره بازی های ارمان و شوخی های کارن خورده شد.
کارن داشت میرفت ودنبالش رفتم که بدرقه اش کنم.
دوتایی مسافت رو تا دم در می رفتیم.
کارن-راه خروج رو بلدم..سرده..برو تو..
-خوبه..
نگام کرد.نگاهش یه جوری بود.
-چرا اینجوری نگاه میکنی؟
کارن لبخندی زد وگفت:چجوری؟
-نمیدونم..یه جوری..
خنده ریزی کرد و برای عوض کردن بحث گفت:میخوای فردا رو برات مرخصی رد کنم نیای؟؟
-نه..خوبم.بابا گفتم که تیر نخوردم که..میام.
جلوی در رسیدیم.
تقریبا رفت بیرون.
کارن-مطمین؟؟
-مطمین.
لبخندی زد ودستشو برای خداحافظی اورد جلو.
باهاش دست دادم.
خواست دستش رو بیرون بکشه و بره که دستش رو محکم فشار دادم ونگهش داشتم.
نگام کرد.
نمیدونم اگه امشب نبود چی میشد..
ومیدونستم حسی بهش دارم که بچه بازی وساده نیست.
وجودش برام مهم بود..خیلی مهم..اینو اون لحظه ای ممکن بود اسیب ببینه فهمیدم..فهمیدم که چقدر بودنش برام معنا داره...فهمیدم چقدر اغوشش برام امنه..امن..اروم..مطمین..سرشار از ارامش...گرم...
فهمیدم چقدر توجه هاش شیرینه..حتی اگه برای ظاهر سازی جلوی مامان اینا باشه.
به نگاه منتظرش چشم دوختم.
زل زدم بهش وبه خاطر تمام فهمیده هام اون یکی دستم رو هم اونور دستش گذاشتم ودستش رو اوردم بالا وبوسه سریعی بهش زدم وگفتم:ممنون..
ودستش رو ول کردم وسریع در رو بستم.
قیافه اش دیدنی بود..اصلا انتظارش رو نداشت.
به در تکیه دادم و چشمامو بستم.
چند دقیقه هیچ صدایی نیومد.
فک کردم رفته اما صداش چند دقیقه بعداومد.
کارن-با خیال راحت..بدون فکر وخیال بخواب..
صداش اروم بود.
وصدای روشن شدن ماشینش ورفتنش رو شنیدم ورفتم داخل.
هه بخوابم..بدون فکر وخیال..ناممکن ترین کار.
تو تختم دراز کشیدم.
یه ساعتی از رفتن کارن گذشته بود اما خوابم نمیومد.
صدای اسمس گوشیم بلند شد.
از طرف عزراییل بود.
بازش کردم"بهار خوابی؟؟"
جواب دادم:نه..خوابم نمیبره..
عزراییل(کارن):"چرا؟؟"
نوشتم:نمیدونم.
کارن-نمیدونی یا نمیخوای بگی؟؟
قبل اینکه بخوام جواب بدم اسمس بعدی رو هم پشت سرش داد"راستی یه چیزی..میدونستی تاحالا بهم نگفتی کارن؟؟چرا؟؟"
واقعا؟؟
عه..راست میگفت..از اول اشناییمون تا همین الان که به اصطلاح نامزدش بودم بهش نگفته بودم کارن..
(به جون عمم نگفتم..مدارکشم موجوده)
جوابی برای اسمسش نداشتم.
اونقدر زل زدم به صفحه گوشی که خوابم برد.
همش خوابای اشفته و چاقو کشی ودرگیری واین چیزا میدیدم.
همیشه همین جوری بودم.روحیه ام بیش از حد حیاس وظریف بود.
صبح به زوراز کم خوابی دیشب پاشدم.
خیلی احساس خواب میکردم ولی مجبور بودم باید میرفتم بیمارستان
گوشیمو چک کردم.
دوتا اسمش مال دیشب بود..ساعتش برای بعد از خوابیدنم بود..هر دو عزراییل.
به ترتیب بازشون کردم.
"بهار خوابیدی؟؟".
"خوب بخوابی خانوم"
لبخندی زدم واماده شدم وبه سمت بیمارستان راه افتادم.

*بهار*Where stories live. Discover now