نگاهش رو با کلافگی از ساعت دیواریای که داشت ساعت ده شب رو نشون میداد، جدا کرد و بعد از برداشتن عینکش از چشمهاش از جا بلند شد. مدارک جلوش رو بست و وارد کشوش کرد و بعد از قفل کردن کشو، مشغول جا دادن لپتاپش تو کیفش شد. هر روز لعنت شدهای که میگذشت به خودش قول میداد فردا این بلا رو سر خودش نیاره و باز هم فردا میشد و میدید کل روزش رو درحال سروکله زدن با کارمندها و مدارک گذرونده و آخر شب شده. اداره مثل همیشه کاملا خالی بود و تنها کسی که هنوز هم اونجا بود سوهو بود.
گاهی وقتا از دست خودش کلافه میشد و شروع به توبیخ خودش میکرد، آخر سر این سوال براش پیش میومد که حتی اگه زود هم از این جهنم بزنه بیرون، میخواد کجا بره. اون تنها زندگی میکرد و خانوادهای نداشت. برای یه مرد جوون که نزدیک به دهه سی زندگیش بود این مسئله زیادی میتونست غم انگیز جلوه کنه ولی سوهو باهاش کنار اومده بود. همجنسگراییش با استانداردهای بالاش دست به دست هم داده بودن و تا حالا هیچکس پیدا نشده بود که از تخت خوابش به قلبش پیشرفت کنه. کیفش رو روی دوشش انداخت و پالتوی پاییزهاش رو برداشت و راه افتاد سمت در خروجی. دلش میخواست به بکهیون زنگ بزنه تا برن با هم مشروب بخورن ولی میترسید خوابش رو بهم بزنه. تو آسانسور با زمین گذاشتن کیفش پالتوش رو پوشید و توی دیوار طلایی جلوش ظاهرش رو مرتب کرد. دوباره کیفش رو درست قبل از باز شدن در روی شونهاش انداخت و چند لحظه بعد نسیم نسبتا سرد پاییزی داشت گونههاش رو نوازش میداد. به جای رفتن به پارکینگ و برداشتن ماشینش امشب تصمیم گرفته بود مثل گذشتهها با اتوبوس برگرده خونه. گاه به گاه این حس به سرش میزد و همیشه هم عملیش میکرد. اتوبوس سواری اون رو یاد دوران دانشجوییش و وقتی پدرش هنوز زنده بود مینداخت. اون موقع هم همیشه دیروقت از کتابخونه میزد بیرون ولی وقتی میرسید خونه پدرش با یه میز آماده و غذای گرم منتظرش بود و دوتاشون روبروی تابلویی از عکس مادرش با شوخی و خنده غذا میخوردن. شاید اگه پدرش هنوز زنده بود تا این ساعت توی شرکت نمیموند...کی میدونست؟
با قدمهای آروم زیر نور چراغهای خیابون راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. نشستن روی صندلیها و تماشای بیرون همیشه اعصابش رو آروم میکردن. حتی با فکرش همین الان هم داشت لبخند میزد. دستهاش رو بیشتر توی جیب پالتوش فرو برد و قدمهاش رو سریعتر کرد. ولی با صدای یهویی بوق یه ماشین تقریبا از جا پرید و وحشت زده چرخید. چند لحظه طول کشید تا ماشین گرون قیمت کنارش و البته راننده احمقش رو تشخیص بده و وقتی شناختشون درجا لبخندش برعکس شد. کلافه چشمهاش رو چرخوند و بیتوجه دوباره راه افتاد.
-آه بیخیال.
صدای کریس رو پشت سرش شنید ولی توجهی نکرد و قدمهاش رو سریعتر کرد. باورش نمیشد درست مثل دخترها کنار خیابون مزاحمش شدن. اگه این حدش انقدر عصبی کننده بود، دخترهای بیچاره چی میکشیدن؟
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...