💎قسمت صد و دوازده 💎

3.9K 1.5K 825
                                    

💟 نمیخوام غرغر کنم ولی وضعیت نظر دادن‌تون از افتضاح هم فراتر شده. واقعا این خاطره‌ایه که می‌خواید آخر اسپات از خودتون برام به جا بذارید؟ 💔

----------------------------------------------------

اون آدم رمانتیکی نبود. تا جایی که خودش رو یادش میومد هیچ‌وقت اون‌قدرها به عشق و احساسات علاقه نداشت. بیشتر به ارتباط‌گرفتن با بقیه اهمیت می‌داد. هم ارتباط جسمی هم روحی. هم‌صحبت‌شدن با یه آدم جدید هیجان‌زده‌اش می‌کرد. ولی همین که برچسب صفت "جدید" از روی اون آدم کنده می‌شد علاقه اون هم به کشف بیشتر محو و گم می‌شد. شاید برای همین بود که همیشه خیلی راحت و بدون عذاب‌وجدان بقیه رو از زندگیش بیرون می‌کرد. هرکس مسئول خودش بود و تهیونگ مجبور نبود خودش رو برای حفظ ارتباط با یکی مجبور کنه. اون به کارما هم اعتقادی نداشت. دنیا برای اینکه بخوای به کارما معتقد باشی زیادی غیرقابل‌پیش‌بینی و مسخره بود. اتفاقات زیادی میفتادن که هیچ معنای خاصی نداشتن. آدم‌های خوب ممکن بود عذاب بکشن بدون اینکه به کسی بدی کرده باشن و آدم‌های بد ممکن بود خوشبخت‌ باشن درحالی‌که لیاقتش رو ندارن. خودش نمونه واضح این اصل بود. اون خوشبخت بود. چیزهایی داشت که خودش به دست نیاورده بودشون و صددرصد لیاقتشون رو هم نداشت. اگه حتی با معیارهای داغون خودش هم شخصتیش رو بررسی می‌کرد باز هم آدم خوبی نبود. تعداد اشخاصی که به‌خاطر اون غمگین شده بودن، قلبشون شکسته بود و گریه کرده بودن از انگشت‌های دستش هم زیادتر بودن. شاید از انگشت‌های پا و دستش رو همدیگه هم زیادتر بودن. همین که حتی حسابشون دستش نبود گویای همه چی بود. نمی‌تونست خوش‌خیالی کنه و بگه صرفا داره کارمای اشتباهاتش رو پس می‌ده. کارما برای گندهایی که زده بود کم بود. حس می‌کرد نقطه عطف وارونه زندگیش همین نقطه‌اس. هر اوجی یه سقوطی داشت و ظاهرا بالاخره داشت سقوط رو مزه می‌کرد. روابط قبلیش تو حالتی تموم شده بودن که روز بعد داشت تو یه کلاب می‌رقصید و دنبال ماجرای جدید زندگیش بود. ولی برای اولین بار میز چرخیده بود و حالا اون کسی بود که داشت مزه تلخ "ازدست‌دادن" رو می‌چشید. سه روز از روزی که جونگ‌کوک بهش گفته بود باید جدا بشن گذشته بود. این سه روز برای تهیونگ یه طعم جدید داشت. طعم غمگین‌بودن در حدی که حتی نفس‌کشیدن هم سختت باشه. ولی تهیونگ با وجود ناب و جدید بودن این طعم اصلا مزه‌کردنش رو دوست نداشت. اون غمگین‌بودن رو بلد نبود. هیچ‌وقت باهاش روبه‌رو نشده بود و نخواسته بود باهاش هم‌نشینی کنه. اون فقط غمگین‌کردن بلد بود. ولی حالا مجبور بود باهاش دوست و آشنا بشه، چون ظاهرا یه چک‌لیست از یه سری تجربه رندوم تو زندگی هر شخص وجود داشت که تا جلو تک‌تک موارد رو تیک نمی‌زدی نمی‌شد به آخر زندگیت برسی.

به سختی روی تخت غلت زد و صورتش جمع شد. قفسه سینه‌اش داشت دوباره تیر می‌کشید و سرش درد می‌کرد. شواهد نشون می‌دادن مریض شده و این واقعیت براش خنده‌دار بود. اینکه در حدی بهش فشار روحی وارد شده بود که مریض بشه شوکه‌کننده بود. قبلا فکر نمی‌کرد این چیزها برای اون هم ممکنه. تخت دیگه عین قبل بوی جونگ‌کوک رو نمی‌داد. شاید هم خودش فراموش کرده بود اون بو چطوریه. شاید هم دلتنگیش در حدی زیاد شده بود که دیگه حس یه عطر کم‌جون از بین ملافه‌ها و روی بالش براش کافی نبود.

💎••SpotLight••💎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora