💎 قسمت چهل و پنج💎

6.2K 2K 1.1K
                                    

-صبحونه نمی‌خوری؟

جونگ کوک کلافه نفسش رو بیرون داد و برای بار پنجم به حرف اومد.

-مامان گفتم دیرم شده.

-ولی اینجوری که کل روز گرسنه می‌مونی. مامانت برات کلی وقت گذاشته یه صبحونه مقوی درست کرده. بعد تو می‌خوای گرسنه بری.

-گفتم دیرم شده. تفریحی گرسنه نمی‌رم. فقط دیرم شده.

درمونده گفت و کوله‌اش رو روی شونه‌اش انداخت و با قدم‌های سریع از هال بیرون زد. تقریبا هر روز صبح این وضع در جریان بود. از وقتی بخاطر کار جدیدش مجبور شده بود دروغ بگه که شیفت کاریش جا به جا شده و صبح‌ها یه ساعت زودتر از خونه بیرون می‌زد، مادرش خیلی بی‌فایده بیدار میشد تا وادارش کنه صبحونه بخوره. و اون هر روز با اینکه اون تایم اصلا میلی به خوردن هیچی نداشت و ترجیح می‌داد تو کافی شاپ شرکت یه قهوه و کیک بگیره، بازم مجبوری می‌خورد تا دل خانوم جئون رو نشکنه.

در که پشت سرش بسته شد نفسش رو درمونده بیرون داد. شرکت بکهیون از رستورانی که قبلا توش کار می‌کرد دورتر بود و جونگ کوک علاقه‌ای به هدر دادن پولش برای کرایه تاکسی نداشت، پس با اتوبوس می‌رفت و برای همین هم باید زودتر راه میوفتاد و البته که مسئله مسخره، عوض‌کردن لباس‌هاش توی دستشویی شرکت یا یه گوشه‌ای هم بود. چون صد درصد اگه با لباس رسمی از خونه خارج میشد قرار بود ازش سوال جواب بشه. کار توی رستوران لباس رسمی نمی‌خواست که...

با قدم‌های سریع خودش رو به سر خیابون رسوند و نفسش رو بیرون داد. از دیر کردن متنفر بود و حالا بخاطر نق‌زدن‌های مادرش ممکن بود اتوبوسش رو از دست بده. با زنگ خوردن گوشیش قدم‌هاش یه کم آروم شدن و سریع گوشی رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن اسم تهیونگ فقط تماس رو قبول کرد.

-خوشگله چشمات مشکل دارن؟

تهیونگ به محض وصل شدن تماس سوال کرد و جونگ کوک که بخاطر دویدن به نفس نفس افتاده بود با بی‌خبری فقط ابروهاش رو بالا داد.

-ها؟

-همین الان از جلوی ماشینم رد شدی و حتی بوقم زدم متوجه نشدی.

جونگ کوک شوکه متوقف شد و چرخید و بعد با دیدن تهیونگی که خیلی عقب‌تر ازش در ماشینش رو باز کرده بود و نصف بدنش رو بیرون آورده بود تا براش دست تکون بده مات شد.

-اینجا چیکار می‌کنی؟

پرسید و با قدم‌های آروم راه افتاد سمت ماشین تهیونگ.

-سوار شدی میگم.

تهیونگ تماس رو قطع کرد و جونگ کوک نفسش رو بیرون داد. خب با اینکه الان سر صبح وقتی شبیه یه احمق بود دلش نمی‌خواست با تهیونگ روبرو بشه ولی اینکه حداقل دیر نمی‌رسید خوشحال‌کننده بود.

💎••SpotLight••💎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora