💎 قسمت صد و هفت 💎

3.4K 1.6K 400
                                    

بدنش عرق سرد کرده بود و حالت تهوع داشت. حتی نمی‌دونست باید چی‌کار کنه. فقط مثل یه مترسک وسط سالن ایستاده بود و به گوشی تو دستش خیره مونده بود. "چرا من؟" نمی‌تونست مدام این سوال رو از خودش نکنه. نمی‌خواست تو این موقعیت باشه. ولی می‌دونست وظیفه‌اش اینه که قبولش کنه. به همون علتی که تماس با اون گرفته شده بود. حتی بقیه هم می‌دونستن وظیفه اونه پس چرا خودش بهش شک کرده بود و دلش می‌خواست از زیرش شونه خالی کنه؟ با لمس‌شدن شونه‌اش از جا پرید و چرخید. یری با چشم‌های پر کنارش ایستاده بود و یه لیوان آب رو گرفته بود سمتش. لیوان بین دست‌های ظریف دختر داشت می‌لرزید و روی سطح آب روش یه زلزله کوچیک ایجاد شده بود.

-من نمی‌تونم...

با بغض گفت و یکی دو قدم عقب رفت. نمی‌دونست به کی داره التماس می‌کنه. ولی فقط می‌خواست فرار کنه. فقط همین.

-بخوریدش. الان بهتون نیازه. پس لطفا این آب رو بخورید و خودتون رو جمع و جور کنید!

دختر جوون با جدیتی که سوهو فقط گاه به گاه ازش می‌دید خیره به چشم‌هاش گفت و جلوتر اومد و خودش لیوان رو بین دست‌های وکیل جوون جا داد. لحنش شبیه یه مادر نگران ولی هم‌زمان خوددار بود. سوهو نفس گرفت و لیوان آب رو به لب‌هاش نزدیک کرد. به زحمت یکی دو قلپ خورد. ولی معده‌اش خیلی سریع واردشدن اون مایع خنک رو پس زد و مانع ادامه‌دادنش شد.

-گوش به زنگ باشید... شاید حالش بد بشه. صداتون کردم سریع بیاید تو اتاق.

خیره به یری و جونگ‌کوک رنگ‌پریده گفت و لیوان رو دوباره به دختر کنارش پس داد. آب تلخ تو دهنش رو قورت داد و چشم‌هاش رو بست تا چند تا نفس عمیق بکشه. بهش نیاز بود. پس باید خودش رو جمع و جور می‌کرد. نصیحت یری رو تو سرش برای خودش تکرار کرد و راه افتاد سمت در اتاق بکهیون. یه تقه کوچیک بهش انداخت و واردش شد. دوستش پشت میز نشسته بود و با اخم زل زده بود به لپ‌تاپش.

-خوب شد اومدی. بیا اینو بخون. من خنگ شدم یا این یارو بلد نیست درست گزارش بنویسه؟ اصلا نمی‌فهمم چی داره می‌گه.

بکهیون بدون بلندکردن سرش غر زد و عصبی روی صندلیش خودش رو جابه‌جا کرد.

-مست بوده اینو نوشته؟ شیطونه می‌گه شخصا برم برینم سرش.

سوهو با قدم‌های آروم به میز نزدیک شد و به صورت کلافه دوست قدیمیش زل زد. نگاه بکهیون بعد از چند لحظه بالا اومد. ظاهرا اینکه چیزی نگفته بود توجهش رو جلب کرده بود.

-چی شده؟ خوبی؟ انگار روح دیدی!

مرد مونقره‌ای با ابروهای بالارفته ازش پرسید. حالا نگاه عصبی بکهیون رنگ نگرانی گرفته بود.

-بک...

وقتی شروع کرد تازه متوجه شد چقدر صداش بی‌جون و ترسیده‌ست.

💎••SpotLight••💎Onde histórias criam vida. Descubra agora