مدتها بود که اینطوری از خواب بیدار نشده بود و برای همین حس خوبی داشت. اینکه فقط هرچقدر که میخوای و بدنت نیاز داره بخوابی و صدای آلارم بیدارت نکنه نعمتی بود که افراد کمی باارزشبودنش رو درک میکردن. در نتیجه الان مثل همیشه از اینکه چشمهاش رو باز کرده و باید به استقبال یه روز دیگه بره عصبی نبود. البته ترجیح میداد وقتی میچرخه نگاهش به صورت کسی که بهخاطرش صبح زود خستهتر از همیشه خوابش برده بود بشینه ولی تخت خالی بود. بدنش رو بالا کشید و به خودش کشوقوسی داد. نگاهش اطراف اتاق خواب رو با گیجی رصد کرد. حس میکرد از منظرهای که صبح دیده خلوتتره ولی نمیشد قطعی بگه چون اون موقع مغزش اونقدرها هم خوب کار نکرده بود. از روی تخت بلند شد و راه افتاد سمت در. یه کمی نگران شده بود و نیاز داشت سریعا چانیول رو ببینه و این نگرانی رو برطرف کنه. با قدمهای آروم وارد هال شد و حالا میتونست با قاطعیت بگه همه جا مرتبتر بهنظر میرسه. با شنیدن صدای جنبوجوش تو آشپزخونه دو سه تا قدم آخر رو برداشت و تو سکوت به سمت داخل سرک کشید. چانیول جلوی سینک ایستاده بود و داشت ظرف میشست. خبری از وضعیت آشفته قبلی نبود و با دیدن اینکه حتی لباسهای تو تن اون مرد تعویض شدن میشد حدس زد دوش گرفته. میخواست خوشحال بشه و فکر کنه این نشونه خوبیه ولی وقتی نگاهش روی نیمرخ چانیول و حالت بیروحش نشست این فکر خیلی سریع از محدوده سرش دود شد. چانیول همینطور که یه لیوان رو زیر فشار آب نگه داشته بود بهش خیره بود و کاری نمیکرد. صرفا اونجا ایستاده بود و عمیقا تو فکر بود. ولی حالتش انقدر بیروح بود که انگار تسخیر شده. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد فقط با دیدن یه همچین صحنهای پر از ترس نشه. آره درست بود. اون عین چانیول بلد نبود همراه خوبی باشه. نمیتونست با دوتا جمله وجودت رو گرم کنه و با یه آغوش صادقانه بهت اطمینان بده همه چی درست میشه. ولی این معنیش این نبود که نباید تلاش کنه. دلش میخواست به خودش دلگرمی بده که قبلا با مشکلاتی بزرگتر از این هم روبهرو شده و حلشون کرده ولی ته دلش میدونست این از همشون سختتره. چانیول یه معامله نبود که با سیاست توش برنده بشه. یه پله دیگه تو مسیر پیشرفتش هم نبود که با تلاش ازش گذر کنه. چانیول یه آدم بود. در واقع اون صرفا یه آدم عادی هم نبود. پیچیدهترین شخصی بود که بکهیون تو زندگیش شناخته بود و در کنار این براش خیلی هم باارزش بود. برای همین همه چی سختتر بود. شاید یه قدم اشتباه از سمت خودش این رابطه رو برای همیشه خراب میکرد. میدونست آدمها وقتی آسیبپذیرتر از همیشه هستن بیرحمتر هم میشن. شاید اگه گند میزد چانیول برای همیشه در قلبش رو به روش میبست. اون وقت میخواست چیکار کنه؟ آمادگی ازدستدادن این آدم برای همیشه رو نداشت و مطمئن بود هیچوقت هم قرار نیست این آمادگی رو پیدا کنه.
دستی به صورتش کشید و بعد با حالتی که انگار همین الان سر رسیده وارد آشپزخونه شد.
-همه جا رو خودت مرتب کردی؟ میخواستم یهکم کمکت کنم.
DU LIEST GERADE
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...