دلش میخواست تا ته دنیا به راهرفتن به این شکل ادامه بده؛ همینطور که بکهیون روی پشتش بود و نفسهای سنگین و داغ میکشید و دستهاش رو مدام دور گردنش تنگتر میکرد. نمیخواست سوار ماشینش بشن. دلش نمیخواست برگردن بیمارستان. میخواست فقط راه بره و بکهیون رو هم با خودش ببره. ولی اینطوری نمیشد. مرد پشت سرش یه حجم زیاد از الکل رو دوباره وارد معدهاش کرده بود و چانیول میدونست بهتره بالا بیارتشون تا داخل شکمش نگهشون داره. ولی نمیدونست چطوری بکهیونی رو که انقدر گیج خواب و بیحال بود که حتی درست نفهمیده بود از خونه سوهو بیرون اومدن، به این کار راضی کنه. شاید بهتر بود همون داخل این کار رو میکردن ولی الان براش یهکم دیر شده بود. از روی ناچاری رفت سمت ماشینی که با بیحواسی تو یه زاویه بد پارکش کرده بود و با کلی تلاش قفل رو زد و در صندلی کنار راننده رو باز کرد. آروم بکهیون رو روی صندلی هول داد و کمربندش رو بست و خودش هم نشست پشت فرمون. کمرش داشت تیر میکشید و عرق کرده بود. انقدر خوابش میومد و سر درد داشت که حتی به خودش برای رانندگی اطمینان نداشت. ولی نمیشد گوشه خیابون بمونن. بطری آبی رو که روی صندلی عقب افتاده بود برداشت و چند قلپ ازش خورد و بعد ماشین رو روشن کرد. بکهیون کنارش تکونی خورد و یه صدای نامفهوم داد ولی باز هم کامل بیدار نشد. با چشمهایی که داشتن میسوختن ماشین رو راه انداخت و با خستگی خالص به بدنش پشت فرمون کش و قوس داد. بهتر بود بکهیون رو ببره خونه. برگشتن به بیمارستان حماقت بود.
تقریبا ده دقیقهای میشد که داشت تو سکوت خالص رانندگی میکرد تا بالاخره مونقرهای کنارش چشمهاش رو باز کرد.
-چانیول؟
بکهیون با گیجی زمزمه کرد و مرد پشت فرمون خیلی سریع چرخید سمتش و به صورت رنگپریدهاش خیره شد.
-خوبی؟
-من...تو ماشین تو چیکار میکنم؟
بکهیون شوکه سوال کرد و دامپزشک مومشکی دوباره چرخید سمت جلو.
-بعد از حرفهامون با دکتر یهو غیبت زد. اولش گفتم دخالت نکنم ولی بعد نگران شدم و زنگ زدم به گوشیت و فهمیدم مست کردی و رفتی خونه سوهو. اومدم دنبالت.
مستقیم و بدون حذف هیچ واقعیتی توضیح داد و مرد کنارش رو حتی کلافهتر از قبل کرد.
-لعنت.
بکهیون خفه زمزمه کرد و بعد چندتا مشت آروم روی قفسه سینهاش زد که نگاه نگران چانیول رو به دنبال داشت.
-نباید میومدی دنبالم.
لبهای مرد پشت فرمون روی هم فشرده شدن. حس میکرد دوباره قفسه سینهاش داره پر از سرما میشه. ولی سریع افکارش رو خفه کرد. الان وقت غرق شدن توی بایدها و نبایدها نبود ولی نمیتونست جلوی زبونش رو بگیره.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...