چشمهاش آروم از هم فاصله گرفتن و بعد چند لحظهای طول کشید تا موقعیت خودش رو کاملا درک کنه. شوکه بدنش رو بالا کشید و با تیر وحشتناکی که سرش کشید یه آه عمیق بیرون فرستاد. دستش برای پیدا کردن گوشیش به اطراف چرخید و آخر اون رو افتاده پایین تخت پیدا کرد. دیدن ساعت و بعد دیدن حجم پیامها و تماسهاش باعث شد یه هین شوکه بکشه و بیتوجه به سرگیجه وحشتناکش سریع توی جاش بشینه.
خواب مونده بود؟ برای اولین بار تو سالهای گذشته کیم سوهو برای کار خواب مونده بود. طوری شوکه بود که تقریبا نفس کشیدن یادش نمیومد. با دستهای گیج چند بار کف سرش رو خاروند و بعد نگاهش برگشت روی بدن خودش. ربدوشامبرش روی تخت پخش بود و لباس زیرش...
این چه کوفتی بود؟ یه هین دیگه کرد. و بعد واقعیت عین بارش شروع به باریدن روی سرش کرد. گوشیش رو روی تخت رها کرد و با کلافگی محض سرش رو بین دستهاش گرفت. کریس اومده بود اینجا و تقریبا با هم خوابیده بودن و الان هم برای کارش خواب مونده بود. این دیگه چه جهنمی بود؟
دوباره با دستهای لرزون گوشیش رو قاپید و سریع شماره منشیش رو گرفت. با بوق دوم منشیش جواب داد. و در کمال تعجب سوهو، شرکت آتیش نگرفته بود. کارها نابود نشده بودن. کارمندها هم شورش نکرده بودن. همه چی امن و امان بود و فقط منشیش بخاطر اینکه ازش بعید بود پیداش نشه بارها بهش زنگ زده بود چون نگرانش شده بود. زن جوون بهش اطمینان داد که همه چی خوبه و تا بعد ناهار هم نیاد چیزی نمیشه و سوهو که باور داشت اون شرکت اگه خودش نباشه با خاک یکسان میشه با حد زیادی از سرخوردگی تماس رو قطع کرد.
بدن شل و ولش دوباره روی تخت رها شد و نگاه گیجش به سقف خیره شد. چرا این حس گمشدگی ولش نمیکرد؟ دیگه رو هیچی تمرکز نداشت و حتی داشت توی کارش گند میزد. البته اگه میشد یه روز خواب موندن توی چندین سال یه بند کار کردن رو گند زدن فرض کرد. دلش برای بکهیون تنگ شده بود. کاش دوست عوضیش اینجا بود تا با یه ضربه محکم به شونهاش بهش بگه کیم سوهو به هیچ خری نیاز نداره چون خودش خفنترینه. ولی بکهیون الان اینجا نبود و خودش باید این باور رو به خودش میداد. واقعیت هم این بود که اون همه زندگیش رو بدون وابستگی یا کمک گرفتن از کسی گذرونده بود. تو مدرسه هیچوقت مادر پدر به شدت پرکارش فرصت نکرده بودن دنبالش بیان یا براش کولهاش رو پر از خوراکی کنن. سوهو صبحها نیم ساعت زودتر بیدار میشد و با اینکه باورکردنی نبود ولی از هفت سالگی حتی به مامان باباش هم خودش صبحونه میداد و بعد باکس غذاش رو پر از برنج و کیمچی میکرد و راه میوفتاد تا به سرویس برسه. اون مشکلی با اینجوری بودن نداشت. مامان باباش برای اون خیلی زحمت میکشیدن و سوهو درکشون میکرد. دوره راهنمایی و دبیرستان هم عین سایر بچهها دردسرساز و لجباز نشد. خوب درس میخوند و حتی کار نیمه وقت میکرد. بدون اینکه والدینش یه وون پول اضافه خرجش کنن بدون کلاس و معلم خصوصی یه رتبه عالی آورد و رفت دانشگاه. اون همه این کارها رو خودش کرده بود. خودش هم درس میخوند و هم کار میکرد و بعد انقدر کار کرد که حالا همه چی داشت. اون و بکهیون خیلی شبیه هم بودن و تو یه عمق عجیب همدیگه رو بدون حرفی درک میکردن. شاید برای همین بود که سوهو تو تنهاترین لحظههاش حتی اگه حس میکرد به هیچ کس احتیاجی نداره، دلش میخواست بکهیون اون اطراف باشه. با تردید گوشیش رو بالا آورد و بعد چند ثانیه مکث دستش رو روی دکمه تماس با دوستش زد. بعد از چند تا بوق بکهیون تماس رو قبول کرد و صدای شادش تو گوشی پیچید.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...