💎 قسمت صد و دو 💎

4.3K 1.5K 576
                                    

تقریبا نیم‌ساعتی می‌شد که بیدار شده بود و بدون واکنش خاصی، بدون حتی تولید یه صدای کوچیک خیره شده بود به سقف بالای سرشون. نه تونسته بود خوب بخوابه و نه تونسته بود خستگی در کنه. ولی به‌هرحال امروز باید برمی‌گشت سرکارش و تلاشش برای تظاهر به اینکه چیزی نشده رو شروع می‌کرد. به‌هرحال اون نمی‌دونست آینده چی براش داره و الان تظاهر تنها راه جلوی پاش بود. و این بد نبود نه؟ اون تو تظاهرکردن استاد بود. وقتی برادرش رفت تونست تظاهر کنه درحال فروپاشی نیست و ادامه داد. والدینش از بچگی تظاهر رو خوب بهش یاد داده بودن. اینکه چطوری جلوی فامیل‌ها ادای این رو دربیارن که پولدارتر از چیزین که واقعا هستن. یا خوشبخت‌ترن. حتی سر کار و دانشگاه هم همیشه تظاهر می‌کرد. تظاهر می‌کرد حوصله خرده فرمایش‌های بقیه رو داره و خسته نیست. عادت کرده بود چیزی رو به بقیه نشون بده که واقعا نیست. زندگی اجتماعی همین بود. ولی یه چیزی بود که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست تظاهر کنه اونم دوست‌داشتن یا نداشتن تهیونگ بود. چیزی که بیدار نگهش داشته بود هم همین بود. از این می‌ترسید که از تهیونگ متنفر بشه ولی نتونه ازش جدا بشه و مجبور باشه کنارش تظاهر به عاشقی کنه. ولی بدتر از این هم بود. اینکه مجبور بشه از تهیونگ جدا بشه درحالی‌که عاشقشه و بعد تظاهر کنه ازش متنفره. دست‌هاش رو بالا آورد و با کلافگی برای چند لحظه صورتش رو بینشون قایم کرد. انگار که با این روش می‌تونست افکاری که داشتن از چشم‌هاش بیرون می‌زدن و مانع بسته‌شدنشون می‌شدن رو بین انگشت‌هاش له کنه.

چرخید و نگاهش روی صورت پسری که کنارش خوابیده بود نشست. به ثانیه نکشید که قلبش پر از غم و عشق شد. اون واقعا زیادی این پسر رو می‌خواست. وقتی فهمیده بود تهیونگ آدم خوبی نیست هم خواسته بودش. ریسک‌ فاسدشدن رو به جون خریده بود. همه می‌گفتن هم‌نشینی با عوضی‌ها آدم رو عین خودشون می‌کنه و جونگ‌کوک عوضی‌شدن کنار تهیونگ رو خواسته بود. حالا فقط بحث این بود که حاضره تا چه حد عوضی بشه؟ تا حدی که به برادرش پشت کنه؟ نفسش رو بیرون داد و غلت زد و به پسر کنارش پشت کرد. حس می‌کرد حتی نگاه‌کردنش هم دیگه گناهه. چشم‌هاش کم‌کم داشتن دوباره به سمت پرشدن می‌رفتن. چرا زمان جلو نمی‌رفت تا مجبور بشه بلند شه و حاضر شه و کل روز الکی لبخند بزنه؟

-وقتی پشت می‌کنی بهم می‌ترسم کوکی.

با صدای زمزمه بم پسر پشت سرش تقریبا از جا پرید و آب دهنش رو قورت داد. تهیونگ از کی تا حالا بیدار بود و ادای خوابیدن در آورده بود؟

-بیدارت کردم؟

-ناآرومیت بیدارم کرد.

تهیونگ صادقانه جوابش رو داد و دستش روی بازوش نشست و یه‌کم کشیدش. ولی جونگ‌کوک حاضر نشد بچرخه. دست تهیونگ یه‌کم شل شد و بعد تخت تکونی خورد. جونگ‌کوک با گیجی یه‌کم چرخید و با دیدن تهیونگی که بدنش رو بالا کشیده بود و خم شده بود سمتش تقریبا جا خورد. پسر موبلوند محکم‌تر بازوش رو کشید و وادارش کرد روی کمر بخوابه. تهیونگ حالا روی صورتش خم شده بود و یه اخم کمرنگ داشت.

💎••SpotLight••💎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora