💎قسمت پنجاه و چهار💎

5.1K 1.9K 1.2K
                                    

با صدای ویبره گوشیش درست کنار سرش چشم‌هاش باز شدن و با گیجی پلک زد. چند لحظه طول کشید مغزش کاملا بیدار بشه و روحش به دنیای واقعیت برگرده. پرده‌های نازک اتاقش مانع ورود نور نشده بودن و یه باریکه نور دقیقا داشت به چشم‌هاش برخورد می‌کرد و اون شاید اولین بار بود که برخورد نور رو به این شکل به صورتش حس و تجربه می‌کرد. با تعجب بدنش رو بالا کشید و گوشیش رو برداشت و فقط تماس رو قبول کرد.

-بله؟

با صدای خشداری گفت و خیلی سریع صدای بهترین و البته تنها دوستش تو گوشی پیچید.

-کجایی بک؟ قرار کاریت یه ربع دیگه وقتشه و تو باید دو ساعت پیش می‌رسیدی شرکت.

با ابروهای بالارفته گوشی رو از گوشش فاصله داد و با دیدن ساعت چشم‌هاش درشت شدن. خواب مونده بود؟ به حق چیزهای ندیده.

از جاش پرید و همینطور که گوشی رو بین گوشش و شونه‌اش گیر انداخته بود رفت سمت کمد.

-ظاهرا خواب موندم.

خفه گفت و می‌تونست حالت شوکه سوهو رو از پشت تلفن حتی ببینه.

-واقعا؟

دوستش متعجب پرسید و پسر مونقره‌ای خفه خندید.

-آره ظاهرا...

گیج گفت و کمد رو باز کرد و بعد با دیدن خلوت بودنش که یه صحنه جدید رو تولید کرده بود، با گیجی حتی بیشتری، پلک زد. یه قدم عقب رفت و چند ثانیه به کمد مرتب که حالا یه مقداری جای خالی داشت خیره شد و خیلی سخت آب کمی که تو دهن خشکش بود رو قورت داد.

-داری حاضر میشی؟

سوهو تو گوشش پرسید ولی بکهیون جواب نداد. گوشی به دست خیلی سریع از اتاق کارش خارج شد و بدون مکث در اتاق بغلی رو باز کرد و واردش شد. همه چی زیاد خلوت بود! جلوی کمد اتاق کناری رسید و بعد چند لحظه مکث درش رو باز کرد و بعد با دیدن صحنه جلوش چند لحظه مات شد و بعد با یه پوزخند عقب عقب رفت و روی تختی که خالی پشت سرش بود نشست.

-بکهیون؟

سوهو گیج صداش کرد و پسر مونقره‌ای خیره به کمد خالی پلک زد.

-هوم؟

-چت شد؟ چی شده؟

حالا صدای سوهو پر از نگرانی و استرس بود.

-نمی‌دونم.

خشک گفت و فقط پلک زد. دیشب فکر کرده بود چانیول بلوف زده. فکر کرده بود فقط خواسته بترسونتش. حتی فکر کرده بود منظورش رو بد برداشت کرده. دیر خوابش برده بود چون روی تخت تو سکوت تا ساعت‌ها صبر کرده بود صدای باز شدن درب ورودی و برگشت مرد قدبلند رو بشنوه. ولی این اتفاق نیوفتاده بود. در واقع افتاده بود ولی وقتی که بکهیون دیگه خوابش برده بود. چانیول تو سکوت برگشته بود ولی نه برای موندن. فقط برای جمع کردن وسایلش و رفتن. خنده‌دار بود. همه چی زیادی تهوع‌آور و خنده‌دار بود!

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now