-هیونگ فکرش هم نکن. مگه اینکه از روی جنازهی من رد شی که بذارم از این خونه بری بیرون!
پسر کمسنتر با قاطعیت و دستهایی که خیلی دراماکوئینوار به کمرش زده بود اعلام کرد و تنها واکنشی که از مرد جلوی آینه که درگیر مرتبکردن کراواتش بود گرفت، یه چرخوندن چشم بود.
-نشنیدی چی گفتم؟
تهیونگ که از بیتوجهی هیونگش کلافه شده بود اومد داخل اتاق و با صدای بلند پرسید و بکهیون فقط با لبخند چرخید سمتش.
-نه کامل و واضح میشنوم. صدای خیلی رسایی داری. ولی دارم بهت بیتوجهی میکنم.
تهیونگ با درموندگی اخم کرد و کلافه تکونی به بدن خودش داد.
-هیونگ...
بکهیون لبخندی به پسرخاله نگرانش زد و دستکشهای مشکیاش رو از روی میز کارش برداشت. این روزها بدنش ضعیفتر از همیشه بود و در نتیجه حساسیتش هم از قبل عذابآورتر شده بود.
-اگه به اعصاب و روان من اهمیت میدی باید بدونی که من وقتی سرم گرم کار نیست بیشتر اذیتم. به لطف تو و سوهو هم دارم خوب غذا میخورم، هم اون قرص و شربتهای کوفتی رو بالا میدم. پس فقط برو کنار بذار برم به چیزی که توش خوبم برسم.
لحنش اونقدر جدی و قاطع بود که تهیونگ کلافهتر از قبل بشه. ولی دیگه حرفی نزد و فقط عصبی از اتاق بیرون رفت. بکهیون نفسش رو آزاد کرد و دوباره چرخید سمت آینه. این چند روزی که تو خونه اسیر شده بود سختتر از همیشه گذشته بود. بیکاری باعث میشد افکار مسموم تو سرش بالا پایین بشن. باعث میشد به کسی که نمیخواست فکر کنه. باید برمیگشت سرکارش.
وقتی از مرتببودن ظاهرش مطمئن شد از اتاق بیرون رفت و با تعجب چشمش به تهیونگی افتاد که اونم حاضر شده بود و لبه مبل نشسته بود.
-خودم میرسونمت.
تهیونگ بدون نگاهی بهش خشک گفت و راه افتاد سمت در و بکهیون از جدیت پسری که یهکم پیش داشت عین بچهها سرش نق میزد تکخندی زد.
متاسفانه دلخوری تهیونگ تو کل مسیر همراهشون شد. پسر کمسنتر بدون حرفی خیره به روبرو رانندگی میکرد و شاید تو یه موقعیت دیگه بکهیون سعی میکرد وادارش کنه صحبت کنه چون تهیونگ اصلا از سکوت خوشش نمیومد، ولی اصلا تو حالتی نبود که بخواد برای همچین چیزی انرژی هدر بده. با توقف ماشین تهیونگ جلوی درب ورودی شرکت دستش رفت سمت دستگیره که با صدای پسر خالهاش متوقف شد.
-کارت تموم داشت میشد بهم زنگ بزن بیام دنبالت.
تهیونگ با جدیت گفت و مرد مونقرهای چرخید سمتش.
-نیازی نیست. سوهو هست. میرسونتم. این چند روز از درس و کارهات افتادی. به اونها برس دیگه.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...