💎 قسمت صد و چهارده 💎

3.1K 1.4K 1.4K
                                    

همین اول چپتر بگم اگه نظر ندید دوباره برای آپ پشیمونم می‌کنید. چون الان دوبرابر حساسم •^•

✨✨✨✨✨✨

پرده‌های اتاق کشیده شده بودن و فضا تاریک‌تر و گرفته‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید. این وضعیت برعکس همیشه بود. اون زیاد از تاریکی خوشش نمیومد و در واقع یادش نمیومد دفعه قبلی که نیاز به کشیدن پرده‌ها رو تو خودش حس کرده کی بوده. ولی حالا به‌لطف سردردهای شدیدی‌ که تازگی‌ها آسایش رو ازش گرفته بودن از نور بیزار شده بود.

با صدای ضربات آرومی که به در خورد ته‌سیگاری رو که چند لحظه‌ای میشد روی انگشتش داشت بی‌فایده نفس‌های آخرش رو می‌کشید خاموش کرد و سرش بالا اومد.

-بیا داخل.

در باز شد و نگاه بکهیون روی پسر جوون‌تر که داشت زورش رو می‌زد بهش یه لبخند مودبانه تحویل بده نشست. سری تکون داد و جونگ‌کوک با خجالت وارد اتاق شد و در رو بست. بکهیون خودش رو از روی صندلیش بلند کرد و به سمت ردیف مبل‌های راحتی قدم تند کرد. ترجیح می‌داد کنار یا روبه‌روی هم بشینن تا جونگ‌کوک معذب نشه.

-وقتی پیامت رو دیدم خیلی خوشحال شدم.

با صداقت گفت و یه‌کم گردن کج کرد. پسر کم‌سن‌تر حتی تو فاصله چند روز هم موفق شده بود لاغرتر بشه. رنگ جونگ‌کوک واقعا پریده به‌نظر می‌رسید و زیر چشم‌هاش به وضوح دوتا هلال تیره شکل گرفته بودن.

-راستش هنوزم... شک دارم... ولی خودم رو وادار کردم بیام و دوباره حرف بزنیم.

مومشکی روبه‌روش همین‌طور که به دست‌هاش خیره بود خیلی خفه گفت و آب دهنش رو قورت داد. با بازشدن در بکهیون فقط چرخید و برای یری که سینی قهوه به دست منتظر بود سر تکون داد و دوباره به پسر جلوش خیره شد. جونگ‌کوک یه تشکر آروم از منشی بکهیون کرد و یری فقط یه لبخند کم‌جون به جفتشون زد و دوباره از اتاق بیرون رفت.

-تصمیم عاقلانه‌ای بود. درسته که چند روز پیش بهت گفتم وقت داری بهش فکر کنی ولی فکر کنم خودت هم می‌دونی مسئله چیزی نیست که بشه سرش زمان هدر داد.

همین‌طور که فنجون قهوه خودش رو برمی‌داشت با لحن پرجدیتی توصیه کرد و جونگ‌کوک سر بالا آورد و دوباره نگاهش کرد.

-آره می‌دونم... همین الان هم دیر شده... ولی کار من یه طورایی خیانت بهش محسوب میشه. نمی‌تونم از لحاظ ذهنی باهاش کنار بیام. قلبم...

-عزیز من...

بکهیون دستش رو بالا آورد و وسط حرف پسر کوچیک‌تر پرید.

-من ازت نخواستم از لحاظ ذهنی باهاش کنار بیای. نمیشه کنار اومد. قلبت هم قرار نیست قبولش کنه. برای همین بهت گفتم فقط کافیه اوکی بدی تا من بقیه‌اش رو انجام بدم. چون درک می‌کنم این وضعیت چقدر برات سخته. ولی الان وقت اینکه بذاری احساساتت برات تصمیم بگیرن نیست. جون آدم‌های دیگه وسطه. جون والدینت... هرچقدر هم بد باشن تو واقعا می‌خوای برادرت قاتل بشه؟ و خودت می‌دونی چقدر این قضیه داره به من هم استرس میده.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now