سرش رو به شیشه چسبوند و چشمهاش رو بست. این مستی کوفتی باید فقط از سرش میپرید. الان وقتش نبود. چرا این حماقت رو کرده بود؟ حالش از خودش بههم میخورد که وقتی پدرش داشته احتمالا درد میکشیده اون بیخیال مست کرده بوده. میدونست توانایی پیشبینی همچین چیزی رو نداشته ولی افکارش سیاه شده بودن و تو این لحظه فقط یه مقصر میخواست تا برای یه چیزی توبیخش کنه و کی بهتر از خودش.
نمیدونست چقدر گذشت که با برخورد آروم یه چیزی به بازوش چشمهاش رو باز کرد و چرخید. چانیول همینطور که به جلو خیره بود یه بطری آب رو گرفته بود سمتش.
-قرصهات همراهت نیست نه؟
بکهیون سرش رو به حالت "نه" تکون داد و بطری رو از دست مرد کنارش گرفت.
-رسیدیم بیمارستان میرم برات میگیرم.
چانیول فقط همین رو زیرلب گفت و تا وقتی که ماشین تو پارکینگ بیمارستانی که پدرشون توش بستری بود پارک شد دیگه هیچ حرفی نزد.
دوتاشون با عجله پیاده شدن و بکهیون حتی نفهمید چطوری دویدن داخل و راهروها رو رد کرد. پیدا کردن پدرشون با دیدن مشاور و دستیار خصوصیش که همیشه کنارش بود آسون شد. مرد میانسال با یه چهره خسته و گرفته به دیوار تکیه داده بود و زل زده بود به زمین. بکهیون از رابطه عمیق پدرش با اون مرد خبر داشت. آقای سایتو یه مرد دورگه کرهای ژاپنی بود که تو یکی از سفرهای کاری پدرش به ژاپن وارد کادر شرکت شد. خانوادهای نداشت و کاملا تنها بود و خیلی سریع با خوشخدمتی تبدیل به منشی خصوصی پدرش شد. رابطه پدرش با اون مرد یه چیزی شبیه دوستی خودش با سوهو بود.
جلو رفت و دستش رو مردد و ترسیده روی شونه مرد میانسال گذاشت. آقای سایتو با حس دستش سرش رو بالا آورد و با چشمهای قرمز شده نگاهش کرد و بکهیون دوباره جوشیدن یه چیزی تو شکمش رو حس کرد.
-چی...چی شده؟
فقط تونست همین رو بگه.
مرد جلوش نفس سنگینش رو بیرون داد.
-فعلا بیهوشه...ولی...وضعیت قلبش...اصلا خوب نیست.
بکهیون حس کرد طعم دهنش لحظهبهلحظه داره حالبههمزن میشه. با استرس روی پاهاش جلو عقب شد و دستش رو لای موهاش کشید.
-باید با دکترش حرف بزنم...
گیج زمزمه کرد و چرخید ولی بازوش خیلی سریع اسیر انگشتهای بلند چانیول شد.
-بشین اینجا خودم میارمش. از جات تکون نخور!
مرد بلندتر با قاطعیت گفت و راه افتاد سمت انتهای راهرو و بکهیون بیحال روی صندلیای که چانیول هولش داده بود روش خودش رو عقب کشید و با ستون کردن آرنجهاش روی زانوهای لرزونش سرش رو بین دستهاش گرفت.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...