💎قسمت هشتاد و یک💎

3.9K 1.6K 283
                                    

-هی هی هی صبر کن کجا میری؟

با کشیده شدن بازوش، دستی که داشت به سمت دستگیره در می‌رفت متوقف شد و نگاهش که یه هاله غلیظ از اضطراب و گیجی روش سایه انداخته بود به سمت پسر کنارش چرخید.

-صبر کن منم بیام.

با این حرف سریع سرش رو به طرفین تکون داد. هیچ جوره حاضر نبود بذاره تو این وضعیت خانواده‌اش تهیونگ رو ببینن. آمادگی یه دردسر جدید رو نداشت.

-نه...نمیشه...فقط برو...

رسما با صدایی که به زحمت از بین لب‌هاش بیرون میومد زمزمه کرد و دوباره چرخید سمت در.

-نمیام جلو. آشنایی نمیدم. فقط از دور نگات می‌کنم باشه؟ اگه نیام روانی میشم. نگرانتم...خواهش می‌کنم...

تهیونگ همینطور که ساق دستش رو فشار می‌داد، با التماس گفت و پسر مومشکی با درموندگی چنگی لای موهاش انداخت. الان وقت و اعصاب این بحث رو به هیچ شکلی نداشت. پس فقط یه باشه مردد تحویل پسر کنارش داد و از ماشین با سرعت پیاده شد. قدم‌هاش به حالت دو به سمت ورودی اورژانس هدایتش کردن و جلوی پذیرش متوقفش کردن. نفس‌هاش خوب بالا نمیومدن.

-پـ....پدرم...ظاهرا...آسیب دیده...زخم چاقو...

-جونگ کوک...

لازم نشد بیشتر به زن پشت کانتر توضیح بده چون اسمش صدا شد و سریع چرخید. مادرش با قدم‌های لرزون از سمت دیگه راهرو دوید سمتش و محکم بغلش کرد. زن میانسال چسبیده بود بهش و با قرار دادن سرش روی قفسه سینه پسر جلوش داشت عین بید می‌لرزید ولی جونگ کوک هرکاری می‌کرد نمی‌تونست دست‌هاش رو برای متقابلا بغل‌کردن مادرش بالا بیاره. نه دلتنگ بود. نه نگران. واقعیت این بود حتی نگران پدرش هم نشده بود. اومده بود اینجا چون نگران آینده برادری بود که این حماقت ازش سر زده بود. چند لحظه عین مترسک سر جاش ایستاد و اجازه داد مادرش روی قفسه سینه‌اش گریه کنه. حس می‌کرد همه حس‌های درونش به این زن و مرد مردن و محو شدن. اون آدمی بود که همیشه احساسات توش موج می‌زد و عجیب بود که حالا هیچی حس نمی‌کرد.

-بس کن...بگو چی شده...

با یه‌کم کلافگی بالاخره عقب کشید و بازوهای مادرش رو چسبید. زن جلوش با چشم‌های ورم‌کرده نگاهش کرد و بعد بینی‌اش رو بالا کشید.

-برادرت...برگشته...

خانوم جئون با یه حالتی که انگار این خبر واقعا جدید و نابه زمزمه کرد ولی فقط چند لحظه نگاه به صورت پسر کوچیک‌ترش برای گشاد کردن چشم‌هاش کافی بود.

-می‌دونستی؟

شوکه سوال کرد و جونگ کوک با رها کردن بازوهای زن میانسال سمت ردیف صندلی‌های آبی رنگ رفت و لبه یکی‌اشون جا گرفت.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now