دست دیگهای روی برگههای کنارش کشید و برای بار دهم زیرچشمی به ساعت دیواری سالن کارش نگاه کرد. زمان وقتی منتظر بودی واقعا دیر میگذشت. نفسش رو با خستگی بیرون داد و سعی کرد تمرکزش رو به کارش بده. البته که نیم ساعتی میشد که تمومش کرده بود و حالا داشت سعی میکرد با بازخونی مدارک جلوش احتمال اشکال تو گزارشی که تهیه کرده بود رو پایین بیاره. سالن خالی بود و خبری از یری هم نبود. میدونست بکهیون یکی دو روزه برگشته سرکارش ولی متاسفانه شانس دیدن رییس موردعلاقهاش رو پیدا نکرده بود چون مرد مونقرهای زیر کوهی از جلسه و قرارکاری دفن شده بود و اکثر اوقات بیرون شرکت یا تو سالن کنفرانس بود. و این مسخره بود ولی جونگ کوک واقعا دلش برای تشویقهای گاهبهگاه بکهیون و واکنشهای مثبتش به کارش تنگ شده بود.
با صدای باز شدن در سالن نگاهش بالا اومد و روی یری که بازهم خوابالو و خسته به نظر میرسید نشست. دختر جوون همینطور که میرفت سمت میزش نگاهش کرد.
-یکی پایین منتظرته جونگ کوک شی. حراست گفت بهت خبر بدم.
ابروهای پسر مومشکی با حدی از تعجب بالا رفتن. تهیونگ معمولا خودش میومد بالا و حراست هم باهاش آشنا بود. اکثر روزها مثل امروز قرار میذاشتن که ناهار رو با هم بخورن. ولی چیزی نگفت و سریع وسایل رو میز رو جمع کرد و گوشی و کیف پولش رو برداشت. پوشه گزارشش رو زیر بغل زد و رفت سمت میز یری.
-تمومش کردم. فقط خودت هم یه نگاه کوتاه بهش بکن گند نزده باشم.
با خجالت گفت و یری در جوابش خندید.
-تو گند زدن هم مگه بلدی؟ ولی نگران نباش. چکش میکنم. برو ناهارت رو بخور.
جونگ کوک در جواب محبت دختر پشت میز بهش لبخند زد و سریع از سالن خارج شد. تو آسانسور فرصت کرد گوشیش رو چک کنه ولی خبری از یه پیام جدید از تهیونگ مبنی بر اینکه رسیده نبود. با تعجب شونههاش رو بالا انداخت و از آسانسور خارج شد.
تقریبا رسیده بود جلوی در شیشهای ساختمون که با دیدن آدمی که اونجا منتظرش ایستاده بود شوکه از حرکت ایستاد.
-هیونگ...
ضعیف گفت و مرد جوون که موهای نسبتا بلندش صورت ظریفش رو کاور کرده بودن با هیجان اومد سمتش و محکم بغلش کرد.
-کوکی من!
پسر بزرگتر با محبت زمزمه کرد و بیشتر فشارش داد و جونگ کوک ضعیف لبخند زد.
-اینجا چیکار میکنی؟ بیخبر اومدی...
آروم سوال کرد و جونگمین عقب کشید و نگاهش کرد.
-میخواستم محل کار داداش کوچیکه باحالم رو ببینم. عیبی داره؟
مرد جلوش لبهاش رو آویزون کرد و جونگ کوک با صدا خندید. دلش برای این ساید بامزه و تا حدی لوس برادرش تنگ شده بود. همون سایدی که والدینش ازش بیزار بودن.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...