💎قسمت نود 💎

3.8K 1.5K 815
                                    

🚫 لطفا هشدار وسط متن رو جدی بگیرید. 🚫

همینطور که کمرش رو به دیوار تکیه داده بود، نگاهش به باریکه نور ضعیفی بود که داشت از مابین پرده چرک راه خودش رو به داخل اتاق باز میکرد. همه جا مثل این چند وقت که تو این اتاق مونده بود تاریک بود و فقط اومدن و رفتن اون باریکه نور بهش میگفت روزه یا شب. ولی اون دیگه از تاریکی نمیترسید. باورش نمیشد ولی بهش عادت کرده بود. دلش میخواست مامانش رو ببینه و بهش بگه ترسش از تاریکی ریخته. بگه حتی دیگه قرار نیست از هیولای زیر تخت هم بترسه. ولی فکر کردن به مادرش از همه این چیزهای خیالی سختتر بود. چون هرچی بهش فکر می‌کرد، تصویر اون زن تو سرش محوتر میشد. عین یه عکس قدیمی که زمان براش روی دور تند افتاده و هر روز بیشتر رنگ میبازه. والدینش...پدرش...دستهای نرم مادرش. همشون شبیه یه خواب خوب بهنظر میرسیدن که حالا ازش بیدار شده بود و داشت از یادش میرفت. هر چقدر هم برای فراموشنکردن بیشتر تلاش میکرد، همه چی سریعتر محو میشد. نگاهش از باریکه نور جدا شد و رفت سمت پاهاش. زخم دور مچش داشت میخارید. ولی فهمیده بود هرچی بیشتر بخارونتش وضعیتش بدتر میشه. پس باید خودداری میکرد. زنجیر حالا به مچ پای سالمش وصل شده بود و احتمالا دو روز دیگه زمان میبرد تا اون رو هم زخم کنه. روزهای اول خبری از زنجیر نبود. ولی با بالاگرفتن دعوای بین کسایی که آورده بودنش اینجا و بیاعتمادشدنشون نسبت به همدیگه، یه روز وقتی باریکه نور داشت کمجون میشد، زن جوونی که براش غذا میاورد اومد داخل اتاق و بدون نگاه به چشمهاش زنجیر رو دور مچ پاش قفل زد و سریع هم از اتاق بیرون رفت. اون صدای دعواهاشون رو میشنید. صدای اینکه میترسیدن بیونها بهشون خیانت کنن. و البته دعوای تکراری سر این مسئله که چرا وقتی همه کارها رو اونها دارن میکنن اون زن و مرد هم باید سهم بگیرن. چانیول میدونست بیونها کین. چندباری اون زن و مرد رو همراه با پسرشون دیده بود. جفتشون خیلی مهربون و خوشاخلاق بودن. ولی حالا میدونست هرکی مهربون و خوشاخلاقه صرفا آدم خوبی نیست.

توی جاش دراز کشید و پتوی نازکی که بهش داده شده بود رو روی بدنش بالا آورد. این اتاق گرم نمیشد. ولی اون حتی به سرما هم داشت عادت میکرد. دیگه گریه هم نمیکرد. کاملا ساکت شده بود. یکی دوبار بهخاطر گریهکردن کتک خورده بود و بعد عقلش بهش گفته بود بهتره ساکت بمونه. گریه چیزی رو درست نمیکرد. این آدمها دوستش نداشتن که بهخاطر اشکهاش نرم بشن.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now