💎 قسمت نود و یک 💎

3.9K 1.7K 799
                                    

در ماشینش رو به‌هم زد و کتش رو روی دستش جابه‌جا کرد. روز پرکاری رو پشت سرگذرونده بود و به‌خاطرش راضی بود. هرچی بیشتر کار می‌کرد کمتر فکر می‌کرد و این دقیقا همون چیزی بود که می‌خواست. پارکینگ خونه پدرش و ردیف ماشین‌هایی که کنار هم قرار گرفته بودن و اکثرشون متعلق به بکهیون بودن همیشه بهش حس خوبی می‌داد. ولی حالا یه جای خالی وسط ردیف ماشین‌ها وجود داشت. جای خالی ماشین چانیول. ماشینی که آقای پارک به زور غالب دامپزشک لجباز کرده بود و چانیول اون رو با خودش برده بود. یه جای خالی دیگه...چند لحظه ساکت به اون فضای مسخره که داشت بهش دهن‌کجی می‌کرد خیره موند و بعد با یه اخم کمرنگ راه افتاد تا بره داخل. تحمل این فضاهای خالی روز به روز داشت سخت‌تر میشد. فضای خالی آپارتمانش، فضای خالی صندلی کناری ماشینش، فضای خالی توی تختش و فضای خالی قلبش.

هر روز این مسیر طولانی رو برخلاف خواسته پدرش رانندگی می‌کرد تا فقط مجبور نباشه با فضای خالی خونه خودش روبه‌رو بشه. ولی از فضای خالی قلبش چطور می‌تونست فرار کنه؟

وارد سالن بزرگ و روشن خونه که پر از درختچه و گلدون‌های بزرگ بود شد و کتش رو روی اولین مبل پرت کرد. با شنیدن صدای پا چرخید و با دیدن دستیار وفادار پدرش لبخند محترمانه‌ای زد.

-دارید می‌رید؟

مرد میانسال همینطور که کتش رو تن می‌کرد با لبخند نگاهش کرد.

-بله. وقتی شما هستید دیگه به وجود من نیازی نیست.

بکهیون تکخندی زد و حین بازکردن کراواتش لبه مبلی که روش کتش رو انداخته بود نشست.

-پدرم همیشه به شما نیاز داره. ولی به‌هرحال شما هم به استراحت نیاز دارید. تو راه مراقب باشید.

مرد میانسال براش سر خم کرد و راه افتاد سمت راهرو و بکهیون با خستگی بدنش رو روی مبل رها کرد و یه آه عمیق به‌خاطر حس خوبی که بالاخره نشستن روی یه جای نرم و گرم بهش داده بود، کشید.

-برگشتی؟

با شنیدن صدای پدرش یه‌کم سرش رو چرخوند و آقای پارک رو که داشت عصا به دست و با قدم‌های آروم میومد سمت مبل تماشا کرد. بدنش رو بالا کشید تا بشینه ولی پدرش سریع دست تکون داد.

-راحت باش. خودت می‌دونی هیچوقت احترام این مدلی چیزی نبوده که بخوام.

بکهیون یه لبخند ضعیف زد و دوباره با خستگی سرش رو روی دسته مبل قرار داد.

آقای پارک مبل رو دور زد و روبروش جا گرفت.

-من خوبم پسرم. چرا هر روز این مسیر طولانی رو به جون می‌خری؟ هفته‌ای یه بار هم بهم سر بزنی کافیه.

مرد مونقره‌ای لبخندی زد و گردنش رو کج کرد.

-می‌خوای از شرم راحت شی دختر بیاری؟

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now