💎 قسمت صد و هجده 💎

4.1K 1.5K 1.4K
                                    


اگه نظرات و ووت این قسمت خوب نباشه دوباره اپ تا پایان متوقف میشه. بای

◆◆◆◆◆◆◆◆◆

-فکر کنم باید دوباره ایمیلیت رو چک کنی. مدارک رو اصلاح کردن و باز فرستادن.

تنها چیزی که سوهو بعد از ناگهانی بازکردن در گفت همین بود و بعد دوباره در اتاق بسته شد و مرد پشت میز با خستگی فقط هوفی کرد و دوباره لپ‌تاپش رو که به تازگی بسته بودش باز کرد. به‌خاطر اینکه مجبور شده بود یه مدت طولانی پشت میز بشینه تیغه کمرش داشت تیر می‌کشید و برعکس شب‌ها که بی‌خوابی دیوونه‌اش می‌کرد حالا بدجور خوابالو شده بود. سعی کرد تمرکزش رو دوباره به دست بیاره و مشغول خوندن توضیحات طولانی و حوصله‌سربر قراردادی که یه‌کم پیش بهش ایمیل شده بود شد. بیست دقیقه بعد موفق شده بود همه چی رو بالاخره بررسی کنه و بعد از اضافه‌کردن یه سری توضیحات متن قرارداد رو برای سوهو فوروارد کرد و محکم لپ‌تاپش رو بست و با بی‌قراری واضحی به پشتی صندلیش تکیه زد و یه آه عمیق کشید. مبل اتاقش داشت بهش برای درازکشیدن چشمک میزد اما جرأت نداشت به این خواسته بله بگه. اگه خوابش می‌برد و بعد مجبور میشد بیدار بشه سردرد می‌گرفت و این از همه چی بدتر بود. با گوشه انگشت چشم‌های خسته‌اش رو مالش داد. از اینکه حسابی خسته بشه لذت می‌برد. این براش از بیکاری خیلی بهتر بود. وقتی بیکار بود بیشتر فکر می‌کرد و وقتی فکر می‌کرد دوباره غمگین میشد و حس می‌کرد همه چیز بی‌هدفه. ولی وقتی کارهای زیادی برای انجام داشت به هدف پشت چیزی عمیق نمیشد و فقط انجامشون می‌داد.

درست بود که نمیشد بخوابه ولی یه‌کم بستن چشم‌های خسته‌اش بد نبود. با این فکر تو همون حالت باقی موند و سعی کرد بدون فکر‌کردن به چیزی به چشم‌هاش استراحت بده. ولی ظاهرا دنیا قصد اینکه بهش اجازه آروم‌گرفتن بده رو نداشت و به دقیقه نکشیده بود که صدای زنگ گوشیش رسما از جا پروندش. با گیجی چند لحظه دنبال منبع صدا گشت و بعد با حرص چنگی به اون وسیله مزاحم که زیر یه مشت پوشه جا خوش کرده بود زد. شماره روی صفحه براش ناآشنا بود ولی به‌هرحال تماس رو قبول کرد.

-آقای بیون؟

یه صدای آروم و مردد تو گوشش پرسید و بکهیون دوباره با ابروهای بالارفته یه نگاه دیگه به شماره انداخت و باز گوشی رو به گوشش چسبوند.

-بله. شما؟

شخص پشت گوشی ظاهرا قصد داشت معطلش کنه چون جوابش رو نداد و برای چند ثانیه فقط نفس‌های عمیق کشید. ولی بکهیون برای صبرکردن زیادی خسته بود و خودش با کلافگی به حرف اومد.

-پرسیدم شما!؟

لحنش رو نتونسته بود کنترل کنه و عصبی‌بودنش به وضوح روش سایه انداخته بود. ولی تو این لحظه اهمیتی نمی‌داد.

-من... یونگ‌هونم.

بکهیون هرچی زوایای ذهنش رو زیر و رو کرد نتونست شخصی به اسم یونگ‌هون رو توی خاطراتش پیدا کنه.

💎••SpotLight••💎Onde histórias criam vida. Descubra agora