با نشستن یه پنکیک دیگه تو پیشدستی جلوش نگاهش بالا اومد و روی مرد مومشکی که داشت تماشاش میکرد نشست. نتونست خودداری کنه و یه لبخند بیاراده روی لبهاش شکل گرفت.
-ممنونم.
زمزمه کرد و نگاهش دوباره برگشت روی میز. قبلا فکر میکرد بهدستآوردن احساس خوشبختی سخته و کلی تلاش میخواست. ولی حالا میدونست که قبلا نمیدونسته حتی خوشبختی چیه و داشته عین یه دیوونه دنبال یه سراب میگشته. چون فعلا همین الان وقتی کنار پدرش و چانیول نشسته بود پشت میز و صبحونه میخورد به اندازه کافی حس میکرد خوشبخته. خوشبختی در حد لیوان چاییای که چانیول مخصوص خودش درست میکرد و طعم بهشت داشت براش جمعوجور و کوچیک شده بود. چشمهاش رو بست و یه قلپ از چاییش خورد. کاش میتونست برنگرده سئول و همینجا کنار پدرش و چانیول بمونه. ولی مسئولیتهاش حتی همین الان هم گوشه هال ایستاده بودن و بهش چشمغره میرفتن.
-تهیونگ کجاست؟
با سوالی که آقای پارک پرسید نگاهش دوباره بالا اومد. میدونست پسرخالهاش خواب نیست چون قبل از جمعشدنشون دور میز دیده بودش. ولی تهیونگ هنوز هم نیومده بود صبحونه بخوره.
-گوشی به دست رفت بیرون. در واقع نیمساعتی میشه.
چانیول جواب سوال پدرشون رو داد و آقای پارک با تعجب هومی کرد. نگاه بکهیون با کنجکاوی چرخید سمت در. این چند روز گذشته تهیونگ مدام پشت گوشی دعوا کرده بود و بکهیون واقعا امیدوار بود وضعیت برای پسرخاله لجبازش که حالا واقعا عاشق بهنظر میرسید اونقدرها بد جلو نره. هنوز نگاهش کامل برنگشته بود روی میز که در خونه باز شد و تهیونگ باز هم گوشی به دست و با یه اخم شدید اومد داخل.
-فکر کنم باید برگردم سئول.
پسر موبلوند با یه نگاه گیج و منگ تو چشمهاش اعلام کرد و افراد پشت میز با تعجب بهش زل زدن.
-چرا؟
بکهیون به حرف اومد و سوالی که همه داشتن رو پرسید. تهیونگ چند لحظه نگاهش کرد و بعد پشت میز وا رفت.
-جوابم رو نمیده. از دیروز نمیده. اون هیچوقت اینطوری نمیکنه. حتی اگه قهر باشیم وقتی نگرانش میشم پیامم رو جواب میده. خوشش نمیاد کسی رو نگران کنه. ولی الان... یه حس بدی دارم. حس میکنم یه چیزی شده.
پسر کوچیکتر با سردرگمی و صدایی که ترس توش واضح بود گفت و سه نفری که پشت میز بودن با گیجی یه نگاه کوتاه به همدیگه انداختن.
-شما چند روزه دارید دعوا میکنید ته... شاید فقط خسته شده یا قهر کرده.
-نه کوکی اینطوری نیست.
تهیونگ با جدیت جواب داد و لبش رو گزید.
-آخرین باری که حرف زدیم آرومتر هم بود. گفت فردا بهش زنگ بزنم و حتی گفت دلش برام تنگ شده... ولی دیگه نه زنگ زد... نه تماس من رو جواب داد... نه پیامی جواب داد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...