💎قسمت سی و سه 💎

6K 2K 919
                                    

صبح وقتی بیدار شده بود خونه تو یه سکوت عمیق فرو رفته بود. جوری که بکهیون تقریبا می‌تونست قسم بخوره جز خودش مثل همیشه کسی اونجا نیست. دوش گرفته بود و حاضر شده بود و حتی وقتی جلوی آینه برای مرتب کردن کراوات و موهاش ایستاده بود، باز هم تظاهر کرده بود تنهاست. ولی وقتی از اتاقش بیرون رفت و نگاهش به در اتاق کناریش افتاد، حبابش ترکید. چون چانیول اونجا بود. چند لحظه بی‌حرکت مونده بود و بعد دست دستکش‌پوشش به سمت دستگیره رفته بود. در رو باز کرده بود و مرد روی تخت رو از دور چک کرده بود و چند تا از نفس‌های آروم و عمیقش رو شمرده بود و بعد سریع از خونه بیرون زده بود. حالا از اون موقع کلی زمان گذشته بود. بکهیون حالا ده‌دقیقه‌ای میشد که به صفحه گوشی خاموش شده‌اش که یه کم پیش پیامی با مضمون "با هم ناهار بخوریم؟" روش ظاهر شده بود، خیره بود. اونها قرار بود شب همدیگه رو ببینن پس چه نیازی بود الان با هم ناهار بخورن؟ این اولین فکری بود که بعد دیدن اون پیام کرده بود. و حالا سوالش از خودش این بود که چه مرگش شده؟ چرا فراری شده بود؟ چانیول حالا تو چنگش بود، پس چرا دستی که می‌تونست یقه اون مرد رو بچسبه رو هی عقب می‌کشید؟ یه نفس عمیق بیرون داد و گوشیش رو برداشت و تایپ کرد: آره. کجا؟

گوشی رو برگردوند روی میز و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. صدای باز شدن در خیلی سریع دوباره نگاهش رو بالا آورد. سوهو تبلت به دست اومد داخل و با پاش در رو بست.

-تقریبا همه سهام‌دارها رو راضی کردیم بک. کی میری سراغ مدیرعامل؟

سوهو با جدیت گفت و تبلتش رو روی میز جلوش گذاشت.

-نرخ‌های پیشنهادی‌شون به‌اضافه‌ی اطلاعاتی که از مدیر عامل ازشون بیرون کشیدیم. البته برات ایمیل کردم ندیدی.

سوهو خیره بهش گفت و بکهیون که به خاطر حواس‌پرتی خودش عصبی شده بود سری بالا پایین کرد.

-متاسفم. فکرم درگیره. چکش می‌کنم.

زیر لب گفت و تبلت سوهو رو دوباره گرفت سمتش.

-فردا، پس فردا میرم سراغش. منتظرم یری بقیه اطلاعات شخصی‌ای رو که گفته بود داره جور میکنه برسونه دستم که بهتر جلو برم.

سوهو ساکت به حرف‌هاش گوش داد و بعد صفحه تبلتش رو خاموش کرد.

-فکرت درگیر چیه؟

-چیز مهمی نیست.

بکهیون آروم جواب داد و در کشوش رو باز کرد و فلاسکش رو کشید بیرون، ولی هنوز درش رو باز نکرده بود که سوهو مچش رو گرفت.

-نه. معده‌ات خالیه.

بکهیون کلافه نفسش رو بیرون فرستاد.

-عادت دارم.

-عادت کردن به همچین چیزی اصلا خوب نیست. قبلش بریم ناهار بخور.

بکهیون که حوصله جروبحث نداشت فلاسکش رو دوباره انداخت توی کشو و درش رو بست.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now