امروز از اون روزهایی بود که بکهیون میتونست بگه هیچ هایلایت خاصی نداشتن. یه روز عادی، تو یه هفته عادی از یه ماه عادیتر. اون از این مدل روزها متنفر بود. از اینکه به پایانشون نزدیک بشه و حس کنه هیچ چیز جدیدی رو تجربه نکرده یا عوض نکرده متنفر بود. واقعیت این بود زندگی یه کارمند یا بیزنسمن همیشه پر از این روزها بود. ولی بکهیون معمولا این واقعیت رو خیلی خوب برای خودش عوض میکرد. ولی حالا یه مدتی بود که افتاده بود تو چرخه تکراری روزهایی که هیچ چیز خاصی نداشتن و کمکم داشت کلافه میشد. اما باز هم توانایی یا حوصله عوض کردن شرایط رو تو خودش نمیدید. این واقعیت که با سوهو هم کمتر از همیشه حرف میزد به آزار روحیای که روزهاش داشتن بهش میدادن به طرز قابل توجهی اضافه میکرد. اینطوری نبود که سوهو نخواد باهاش حرف بزنه. اینطوری نبود که بکهیون هم نخواد با دوستش حرف بزنه. فقط بهتر بود حرف نمیزدن. در واقع برای بکهیون بهتر بود. چون اگه صحبت میکردن اول آخر موضوع صحبت توسط سوهو به سمت اشتباهات این مدت اخیر بکهیون کشیده میشد یا پنیک کردن سوهو برای اینکه چرا بکهیون هنوز برای جدایی از چانیول پنیک نکرده.
این حقیقت رو که خودش هم مثل سوهو از این موضوع میترسید، نمیتونست دور بزنه. مسئله این نبود که خودش رو نشناسه ولی میدونست آدمها غیرقابلپیشبینی هستن. از اینکه خودش رو سورپرایز کنه میترسید. میترسید یه روز صبح واقعا پا شه و حس کنه همه چی زیادی براش سنگینه. البته گاهی هم فکر میکرد این بار داره آرومآروم روی شونههاش اضافه میشه و فقط متوجه نیست و وقتی متوجه میشه که کمرش کاملا زیر تحملش خم شده.
از روزی که چانیول رو دیده بود، نه در واقع از روزی که اون ورژن جدید از چانیول رو تو شرکت دیده بود، یه بخش وجودش تبدیل شده بود به یه بمب ساعتی. دلش میخواست پابرهنه بدوه و بدوه و به اون مرد لعنتی برسه و تو بغلش منفجر بشه. تا دیگه نه خودش وجود داشته باشه نه اون، نه این بازی عجیبی که از لحظه دیدار اولشون سوت شروعش بینشون زده شد.
اون به عشق واقعا باور خاصی نداشت. فکر خاصی دربارهاش نمیکرد. عشق عین اون پری افسانهایای بود که خیلیها دربارهاش حرف میزدن و از زیباییهاش میگفتن ولی معمولا کسایی که این پری رو لمس نکرده بودن باور داشتن زیباست. تا حالا از زبون یکی که واقعا عاشق شده نشنیده بود عشق زیباست.
تنها عشقی که خیلی محو تو زندگیاش دیده بود عشق بین پدر مادرش بود. و عشق اونها مایلها با تصوری که بقیه از عشق دارن فرق داشت.
عشقشون پر از دعوا، قهر و لجبازی و بعد دوباره برگشتن به سمت همدیگه بود.
بکهیون نمیدونست عشق رو میخواد یا نه. و حتی اگه یه روز جواب این سوال رو پیدا میکرد نمیدونست چه مدل عشقی میخواد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...