💎قسمت بیست و چهار💎

5.7K 1.9K 639
                                    

-بار آخره که دارم بهت اخطار میدم هیون مین. داری واقعا با این احمق بازی‌هات روانیم میکنی. این پوشه‌های لعنت شده باید به ترتیب اسم قرار بگیرن. برام مهم نیست اینجا صدتا پوشه هست یا ده هزارتا! یکی از وظیفه‌های کوفتی تو اینه که به ترتیب اسم کمپانی‌های آشغالشون بچینیشون. انقدر این کار سخته که تو ماه‌های آتی هربار اومدم جلوی این کمد وامونده دنبال یه چی، بازم دیدم مرتب نیستن و کلی معطل شدم؟

داشت واقعا داد میزد. صدای دادش کاملا توی سالن اداره میپیچید و همه ساکت شده بودن. خب بهرحال عجیب بود. کیم سوهو همیشه با پنبه سر میبرید ولی حالا داشت وسط کلی کارمند سر یکی از کارآموزها داد میکشید و توبیخش میکرد. این یعنی اوضاع واقعا داغون بود. کارآموز نام برده با رنگ پریده جلوی رئیسش ایستاده بود و داشت بدجور میلرزید. خودش میدونست گند زده ولی سوهو همیشه محترم توبیخش میکرد و جدی بود. این رفتار واقعا جدید بود و کنار شوکه شدن اگه میخواست صادق باشه واقعا ترسیده بود. اون به این شغل نیاز داشت. دوماه گذشته براش جهنم گذشته بود و با تمام وجود تلاش کرده بود این موقعیت رو حفظ کنه ولی الان سوهو طوری به نظر میرسید که انگار هر لحظه ممکنه اخراجش کنه.

-متاسفم. دیگه تکرار نمیشه آقای کیم.

با لکنت گفت و پسر جلوش با اینکه ازش کوتاه تر بود طوری بهش چشم غره رفت که کارآموز بنده خدا حس کرد ازش خیلی خیلی قد کوتاه‌تره. سوهو بعد از چند لحظه عصبی نگاه کردن به پسر جلوش، چرخید و با دیدن یه سالن بی‌حرکت چشم‌هاش رو چرخوند.

-دارم براتون فیلم پخش میکنم؟ برگردید سر کارهاتون!

اینبار هم داد زد و در کسری از ثانیه همه افراد حاضر تو سالن دوباره به جنب و جوش افتادن. خودش هم میدونست چقدر داره بقیه رو شوکه میکنه. اون با اینکه به شدت به درست انجام شدن کارها اهمیت میداد ولی باور داشت که با به دست آوردن احترام کارمندها بهتر میتونه کنترلشون کنه. برعکس بکهیون که تقریبا همه ازش میترسیدن. اگه بکهیون اینجا بود با لبخند و یه ظاهر مشتاق تا ته حرفهای اون کارآموز رو گوش میداد و تظاهر میکرد به مشکلاتش اهمیت میده و بعد یه آخی میگفت و اخراجش میکرد. ولی اون بیشتر ترجیح میداد به بقیه یاد بده درست کار کنن و ازشون یه لشکر وفادار بسازه و اگه خیلی گند میزدن به بکهیون میگفت اخراجشون کنه. ولی خب مسئله این بود که نبود بکهیون داشت یه کم زیادی بهش فشار میاورد. البته فقط این نبود. شرایط روحی خودش بود که این مورد رو هم براش پررنگ میکرد. بهرحال اون تو نامتعادل‌ترین حالت روحی چند سال گذشته‌اش قرار داشت.

-همینطور که تند تند برای منشی کنارش لیست کارهاش رو میگفت راه افتاد سمت دفترکار بکهیون که در واقع اکثر مواقع ازش مشترک استفاده میکردن و با بستن در پشت سرش یه نفس عمیق رها کرد. نگاهش اطراف اتاق چرخید. دستکش‌های دوستش روی میز رها شده بودن و تبلتش هم کنارش بود. یه جورایی دلش برای دوستش هم تنگ شده بود. در واقع بیشتر از همیشه به بکهیون نیاز داشت. نیاز داشت برن تو یه بار بشینن مشروب بخورن و سوهو بگه چه جهنمی به سرش اومده. اون معمولا زیاد عادت به حرف زدن نداشت ولی الان حس میکرد باید با یکی حرف بزنه. سعی کرد افکارش رو خلوت کنه و فقط برگشت روی مبل و لپ تاپش رو جلو کشید تا به بقیه کارش برسه. موفق شد این روند رو تا شب ادامه بده و بعد با خستگی خالص برگشت خونه. اولین کاری که کرد گرفتن یه دوش طولانی و ولو شدن روی مبل بود. نگاهش روی بطری شراب قرمزش میخ شده بود و حس میکرد میخواد بشکنتش. دیگه نمیتونست بدون اینکه یاد کار ووسانگ بیوفته به این مشروب لعنتی نگاه کنه. بلند شد و رفت آشپزخونه و با یه بطری سوجو برگشت. بازش کرد و یه کم بالا دادش و با طعم تلخش صورتش جمع شد. این مزه رو زیاد دوست نداشت ولی از هیچی بهتر بود. تقریبا نیم ساعت بعد به شدت مست شده بود و سرگیجه داشت و حس میکرد دوباره راه گلوش بسته شده. روی مبل دراز کشید و مشغول تماشای سقف خونه‌اش شد. زندگیش همیشه انقدر تلخ بود یا فقط برگشت ووسانگ انقدر مسخره‌اش کرده بود؟ اگه میرفت و به پای اون مرد میوفتاد و معذرت خواهی میکرد بخشیده میشد؟ اگه بخشیده میشد حالش بهتر میشد؟ کلافه نفس داغش رو بیرون داد. نیاز داشت یه کاری کنه تا همه چی یادش بره. نیاز داشت یه شروع جدید داشته باشه. قبل از اینکه بتونه زیاد فکر کنه گوشیش رو از روی میز برداشته بود و وارد صفحه پیام‌هاش با کریس شده بود. چشم‌هاش خمار بودن و همه چی رو تار میدید. با گیجی مشغول تایپ شد.

💎••SpotLight••💎Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ