سرش رو برای بار آخر جلوی مرد میانسالی که روبهروش ایستاده بود به نشونه تشکر خم کرد و بعد از گرفتن یه لبخند مهربون از جانبش چرخید و راه افتاد سمت درب خروج. محیط و فضای اینجا رو دوست نداشت ولی خجالت میکشید حتی تو سرش به این مسئله توجهی نشون بده. اون فقط ساعتهای محدودی رو اینجا سر کرده بود ولی برادرش و خیلیهای دیگه داشتن تو این فضا زندگی میکردن. با قدمهای خسته و سر پایین از سالن خارج شد و وارد فضای سبز بیرون ساختمون شد. مثل همیشه یه آرامش ظاهری همه جا موج میزد. بیمارها در حال قدمزدن بین درختها و بوتهها بودن و حتی یه تعدادیشون داشتن باغبانی میکردن. شاید اگه تابلوی آسایشگاه روانی بالای در این ساختمون نصب نشده بود یه نفر میتونست همه این افراد رو با آدمهای عادی و سالم اشتباه بگیره. ولی جونگکوک خوب میدونست هر کدوم از این اشخاص ممکنه تو یه لحظه چقدر رنگ عوض کنن و چه رفتارهای ناگهانی و بدونبرنامهای از خودشون بروز بدن. چرخید و نگاهش به سمت بالا رفت. اتاقی که برادرش توش ساکن شده بود تو طبقه اول بود و پردههاش کشیده بودن. حس کرد بغضش برگشته ولی برای اینکه اون بغض به مرحله بعدی نرسه سریع چرخید و سعی کرد به قدمهاش سرعت بده.
چند دقیقه بعد خارج از اون ساختمون روی نیمکت ایستگاه همیشه خلوت اتوبوس نشسته بود و با سر پایین داشت نفسهای عمیق میکشید. امروز جونگمین بهش گفته بود باید تا یه مدت به دیدنش نیاد. جونگکوک سوالی نکرده بود. چون میدونست هرچیزی ممکنه اعصاب برادرش رو تحریک کنه. ولی حالا حس کسی رو داشت که دوباره بیبرادر شده. بغضش هر لحظه سنگینتر میشد. مهم نبود دکتر جونگمین چقدر بهش دلگرمی داده که این نشونه بدی نیست. اون فعلا نمیتونست حس خوبی داشته باشه. اشکهاش بالاخره راه گرفتن و دستش با لرزش بالا اومد و روی گونه داغ و خیسش کشیده شد. یه روزی همه چی درست میشد ولی امیدوار بود خودش تا رسیدن اون روز کم نیاورده باشه. گوشیش رو بیرون آورد و براساس عادتی که تازگیها پیدا کرده بود شروع به نوشتن گزارش همه چی برای بکهیون کرد. انگار اگه هر روز از حال خودش و وضعیت احساساتش و تصمیماتش برای بکهیون یه پیام کوچیک نمیفرستاد اون روز رسمیت خودش رو از دست میداد. بکهیون براش داشت جای همیشه خالی جونگمین رو بدون اینکه خودش بدونه پر میکرد.
"هیونگ اومدم دیدن داداشم. ولی ازم خواست دیگه نیام. نمیدونم چه حسی داشته باشم. ترسیدم. وقتی داشت نگاهم میکرد حس میکردم تو چشمهام داره واقعیت رو میخونه. فهمیده میخوام برگردم پیش تهیونگ. نکنه فکر میکنه من دوباره دارم بهش خیانت میکنم و دوستش ندارم؟ اگه هیچوقت نخواد ببینتم چی...؟"
برای چند لحظه مکث کرد. حالا قطرههای اشکش داشتن عین سیلاب بهاری روی شلوار جینش میچکیدن. دوباره با پشت دست محکم به صورتش کشیده و باز مشغول تایپ شد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...