وسایل چانیول که شامل یه چمدون گنده با دوتا ساک میشد حالا وسط هال خونهاش بودن و صاحبشون هم کنارشون ایستاده بود. بکهیون معذب بود. حس میکرد تصمیم اشتباهی گرفته. اینجوری وارد کردن چانیول به خونه زندگیش قرار بود عواقب بدی داشته باشه. ازش مطمئن بود. اگه اون مرد اینجوری سر از کارهاش درمیاورد چی؟ نگاهش بالا اومد و روی صورت دامپزشک جوون نشست. چانیول لبخندی بهش زد. جوری که انگار اینبار هم تا ته افکارش رو خونده.
-قرار نیست همدیگه رو معذب کنیم. نگران نباش. بهرحال تو بیشتر وقتت شرکتی و منم قراره سر خودم رو شلوغ کنم.
میدونست اینکه به چانیول گفته میترسه باهاش گیر بیوفته تاثیر سیاهی روی افکار اون مرد گذاشته. حتی حرف الان چانیول هم نشون از همین میداد. ولی تصمیم گرفت دیگه بهش فکر نکنه. بهرحال حرف زده شده رو نمیشد پس گرفت.
-اتاق دوم از سمت راست رو میتونی برداری. اتاق مهمانه. کنارش اتاق منه. بعدی اتاق کارمه و آخری خالیه. یعنی در واقع فقط یه مشت وسیله رندوم توشه. یه خدمتکار دارم که هفتهای دو سه بار میاد یه کم خونه رو تمیز میکنه. ولی بهش میگم از این به بعد هر روز بیاد و غذا هم درست کنه. خوبه؟
توضیح داد و بعد سوال کرد و چانیول در جوابش با لبخند هوم کرد.
-خب...همین دیگه...راحت باش.
مردد گفت و مشغول درآوردن کتش شد. چانیول مشغول کشیدن چمدونش به سمت اتاقی که بکهیون گفته بود شد و حینش شروع به صحبت کرد.
-پدر اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه.
بکهیون خودش رو روی مبل انداخت و کش و قوسی به بدنش داد.
-آره. ولی اگه بفهمه برای چی همخونه شدیم احتمالا سکته کنه.
از فکر اینکه آقای پارک از همچین چیزهایی باخبر شه صورتش جمع شد.
-ولی آدمی هم نیست که بخواد تو این چیزها دخالت کنه یا مشکل ایجاد کنه.
صدای چانیول رو از اتاق شنید و ابروهاش بالا رفتن. بلند شد و راه افتاد سمت اتاق و درش رو هول داد. چانیول چمدونش رو گذاشته بود کنار دیوار و داشت از کنار پرده بیرون رو نگاه میکرد.
-واقعا فکر میکنی اگه یه روزی بابا بفهمه پسرش و پسر خوندهاش ریختن رو هم، باش کنار میاد؟
شوکه پرسید و چانیول چرخید سمتش.
-اول اینکه ما نسبت خونی نداریم. بعد هم اینکه تقریبا متوجه شدم گاردی به گرایشهای متفاوت نداره. و حتی داشته باشه هم قلبش مهربونتر از اینه که بخواد سرش جنجال به پا کنه. مسلما توقع اینکه به قول تو پسر و پسر خوندهاش بریزن رو هم رو نداره. ولی دعوا هم راه نمیندازه. آدم این مدل رفتارها نیست.
بکهیون باید اعتراف میکرد که چانیول داره درست میگه. آقای پارک از مهربونترین و همزمان سازگارترین آدمهایی بود که تا حالا دیده بود.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...