سردرد...این سردرد لعنتی احتمالا قرار بود عامل مرگش باشه. جز این نمیتونست باشه. کلافگی توی بندبند وجودش رخنه کرده بود و مهم نبود چقدر پلکهاش رو روی هم فشار میداد؛ هنوز هم نورها زیادی روشن بودن و صداها زیادی شلوغ. تو این وضعیت باید یه جای ساکت میموند، نه اینکه بیاد به یه بار لعنتی. ولی سکوت خونهاش باعث شده بود که فکرش روی چیزهایی که دلش نمیخواست درگیرشون بشه بچرخه. مثلا اصلا نمیخواست به دیشب فکر کنه. به اینکه عطر چانیول زیر بینیاش چقدر حس خوبی داشته. به اینکه حالا خونهاش دوباره خالی شده و بکهیون دیگه از این خلوت و خالی بودنش مثل قبل لذت نمیبره. فکر کردن به اینها باعث میشدن حرفهای سوهو تو سرش بولدتر بشن. چرا دوستش انقدر در حقش بیرحمی کرده بود؟ شنیدن اون جملات قرار بود تکونش بده یا چیزی؟ بکهیون عوض شدن بلد نبود. اون به مسیرهای تکراریش عادت داشت. به حقارتهای تکراری...به احساسات تکراری و به یه تنهایی تکراری. ولی سوهو حالا همه اون چیزهای تکراری رو تو سرش تبدیل به یه هیولا کرده بود. طوری که انگار موندن توی این مسیر قراره آخرش خود جهنم باشه. بکهیون هیچوقت به ته این مسیر فکر نکرده بود. اون همیشه برای آینده برنامه میریخت. ولی فقط برای موفقیت؛ نه برای سرانجام نامعلوم چیزی...اینکه قرار بود تو پیری چه حس کوفتیای داشته باشه چیزی بود که از کنترلش خارج بود و بکهیون دوست نداشت به چیزهایی که نمیتونست کنترل کنه فکر کنه. دیشب فقط دوباره پاش لغزیده بود. عین یه بچه که بهش گفتن روی خط صاف بایسته و از روی شیطنت یه کم زیگزاگ راه رفته. چانیول فقط یه حواسپرتی بود. یه مدت بهخاطرش نگاه بکهیون از خط صاف جلوش برداشته شده بود. ولی حالا باید برمیگشت توی مسیر خودش. اهمیتی نداشت که این مسیر چقدر خلوت و تنهاست. این زندگی اون بود. همیشه همین بود. غصه خوردن نداشت.
نباید وقتی هنوز خمار زیادهروی شب قبلش بود دوباره مشروب میخورد. هنوزم نخورده بود. بهرحال ساعت هنوز ده صبح بود و بکهیون دوست نداشت با تلخ کردن مزه دهنش تو این ساعت مجبور شه به خودش اعتراف کنه به اون مایع جهنمی در این حد وابسته شده. بدون بالا آوردن سرش برای بارمن دست تکون داد و مرد جوون که همیشه ازش انعامهای درشت میگرفت دوید از پشت کانتر بیرون و اومد سمتش.
-همون همیشگی قربان؟
بکهیون آب دهنش رو سخت پایین داد و دوباره چند لحظه پلکهاش رو بست.
-این چراغ کوفتی بالا سرم رو خاموش کن. اگه میتونی هم یه قهوه برام بیار. با یه چیز شیرین که باهاش بخورم.
مرد جوون چند لحظه شوکه نگاهش کرد و بعد تا کمر خم شد و رفت. چند لحظه بعد لامپ بالای میزی که بکهیون پشتش بود و بهرحال نور زیادی هم نداشت خاموش شد و مرد مونقرهای یه کم لای پلکهاش رو باز کرد. گوشیش رو سایلنت کرده بود و این درحالی بود که هیچوقت گوشیش رو سایلنت نمیکرد. اون حتی خواب با آرامشی هم نداشت و ممکن بود یهو نصفه شب هم یه تماس لعنتی داشته باشه. ولی اینبار حس کرده بود واقعا نیاز داره مغزش رو خلوت کنه. با پیچیدن بوی قهوه توی بینیش به خودش اومد و به فنجون قهوه خوشعطر جلوش که کنارش یه تیکه کیک شکلاتی هم بود خیره شد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...