💎قسمت بیست و یک💎

6K 1.9K 1.3K
                                    

خسته‌تر از همیشه بود. ولی نمیدونست چرا. کارهای شرکت زیادتر نشده بودن و نبود بکهیون هم تاثیری روی چیزی نذاشته بود چون بکهیون همیشه کارهاش رو حتی جلوتر از موعد تموم میکرد. ولی سوهو فقط واقعا خسته بود. یه جورایی به دوستش حسودی میکرد که فرصت یه سفر خانوادگی نصیبش شده. این مورد چیزی بود که اصلا گیر خودش نمیومد. امشب از اون شب‌هایی بود که بیشتر از همیشه دلش برای پدر مادرش تنگ شده بود حس تنهایی میکرد. تقریبا بیست دقیقه‌ای روی مبل موند و به سقف خیره شد و بعد تصمیم گرفت اینجا نشستن و اذیت شدن چیزی نیست که میخواد. از جاش بلند شد و خیلی سریع لباس عوض کرد و کت و شلوارش جاش رو به یه بلیز راحت و جین مشکی دادن و بعد از خونه بیرون زد. چند دقیقه بعد ماشینش جلوی باری که از بقیه پاتوق‌هاشون با بکهیون بیشتر دوستش داشت متوقف شده بود و سوهو داشت ازش خارج میشد. مست شدن همیشه بهتر از فکر کردن بود. روی صندلی گوشه بار جا گرفت و فقط لازم شد دستش رو بالا بیاره تا بارمن مشغول آماده کردن نوشیدنی محبوبش بشه. نیاز داشت یه جوری خودش رو خالی کنه ولی نمیدونست چطوری. شاید باید وارد یه رابطه جدی میشد. ولی مسلما میدونست کریس آدم مناسبی برای این قضیه نیست. کریس فقط میتونست در حد خوش گذرونی و قرار باشه. اونها برای رابطه جدی به درد هم نمیخوردن. شاید هم فقط باید عین بکهیون با یکی میخوابید و انقدر فکر نمیکرد. نوشیدنیش جلوش قرار گرفت و سوهو با لبخند از بارمن تشکر کرد و گیلاسش رو که داشت زیر نور لامپ‌های کوچیک بالا سرش عین یه الماس سرخ برق میزد به لبهاش نزدیک کرد.

-نوشیدنی پیرمردی.

زیر لب با تکخند حرف بکهیون رو یادآوری کرد و یه قلپ از مایع بهشتی تو گیلاس پایین داد. حالا حس بهتری داشت. میتونست یکی از بطری‌های مشروب خودش رو تو خونه باز کنه ولی نمیخواست دورش خلوت باشه. گاهی حس میکرد به سروصدای آدم‌های اطرافش زیادی عادت کرده. اداره همیشه شلوغ و پر از رفت و آمد و صدا بود. اگرچه که هیچکدوم اون صداها سوهو رو مخاطب قرار نمیدادن مگه اینکه کار مهمی داشته باشن ولی بازم سوهو بینشون کمتر حس تنهایی میکرد.

با حس یه چی روی شونه‌اش چرخید و با دیدن آدم کنارش چند لحظه مات شد.

-ووسانگ هیونگ...

ضعیف گفت و کاملا بی‌اراده از جاش بلند شد. مرد روبروش لبخندی بهش زد و شونه‌اش رو فشار داد.

-تنهایی مشروب میخوری؟

سوهو نفسش رو بیرون داد. توقع دیدن یکی از آدم‌هایی که یه زمانی براش خیلی عزیز بود و خودش خرابش کرده بود رو نداشت.

-اوهوم...از سرکار برگشتم.

مردد گفت و مرد جلوش با تکخند خودش رو پشت میز جا داد و بهش خیره شد.

-لعنت...اصلا عوض نشدی.

سوهو معذب دستی لای موهاش کشید و یه نگاه سریع روی صورت مرد جلوش چرخوند. جز چندتایی تار موی جو گندمی چیزی عوض نشده بود.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now