یکی داشت شونهاش رو تکون میداد. ناخوادآگاهش این هشدار رو بهش داد و بعد از تکون بعدی چشمهای خسته سوهو بدونکنترل و سریع باز شدن. پلک زد تا هجوم ناگهانی نور به مردمکهاش رو هضم کنه و چرخید و با کریسی روبهرو شد که با یه حالت شرمنده داشت نگاهش میکرد.
-چی شده؟
با صدایی که به وضوح گرفته بود پرسید و کریس با سر به سمت دیگه راهرو اشاره کرد.
-چانیول رسید.
با این حرف سوهو تقریبا از جا پرید و ایستاد. کسی که کل روز منتظرش بود بالاخره اینجا بود و حالا میتونست نفس بکشه. دامپزشک جوون که یه ساک کوچیک کنار پاش بود داشت با دکتر بکهیون حرف میزد و پشت به اون ایستاده بود.
نفس گرفت و با قدمهای آروم راه افتاد سمت مرد بلندتر و وقتی بهش رسید بازوش رو فشار داد. چانیول برای دکتر میانسال محترمانه سر خم کرد و بعد چرخید سمتش. نگاه سوهو روی صورت رنگپریده و چشمهای قرمز پسر جوونتر چرخیدن. سعی کرد یه لبخند دلگرمکننده بزنه ولی نتونست.
-خوبه که اینجایی...
تنها چیزی که تونست بگه همین بود و بعد بیخیال خودداری شد و چانیول رو با استفاده از همون بازویی که هنوز رها نکرده بود جلو کشید و بغل کرد. مرد قدبلند تقریبا تو بغلش وا رفت و سوهو با بغض مشغول دستکشیدن به کمرش شد و انگار همین حرکت کوچیک برای بالارفتن هقهق دامپزشک مومشکی کافی بود.
بدون عقبکشیدن یا حرفی ایستاد و به نوازشکردن کمر چانیول ادامه داد. انقدر ادامه داد تا بعد از چند دقیقه مرد بلندتر خودش عقب کشید و با شرمندگی نگاهش رو به سمت دیگهای داد و مشغول خشککردن صورتش با آستینهای هودیش شد. مدتها بود که چانیول رو اینطوری ندیده بود. بههمریخته و آشفته. اون مرد برای اینکه تو چشم بکهیون مقبول باشه همیشه خوب حفظ ظاهر میکرد و این مسئله حتی روی تیپش هم تاثیر گذاشته بود.
-دکترش گفت... از اون موقع خوابه...
سوهو سرش رو به نشونه آره بالا و پایین کرد و بعد با خستگی دستی به صورت نمناک شده خودش کشید.
-احتمالا به زودی بیدار میشه...
با نگرانی زمزمه کرد و چانیول با دقت براندازش کرد.
-چی شده؟
راه افتاد سمت نزدیکترین صندلی و لبهاش جا گرفت. چانیول خیره بهش ساکش رو برداشت و بعد اون هم کنارش نشست.
-گریه نکرده... یعنی... واکنشش طبیعی نبود... و من نگرانشم.
با صداقت افکارش رو گفت و عین یه بچه که منتظره بزرگترش یه راهحل جادویی برای حل یه مشکل ارائه بده به صورت گرفته چانیول خیره شد. دامپزشک جوون چند بار دیگه با انگشتهای بلندش صورت خودش رو خشک کرد و بعد یه نفس عمیق کشید.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...