آروم دوتا دکمه بالایی بلیز مشکی رنگی که تنش بود رو باز کرد و پارچه لباس رو از روی قفسه سینهاش کنار زد. با دیدن قرمزی واضحی که وسط سینهاش ایجاد شده بود صورتش جمع شد. از دیدن هر مدل نقصی تو خودش عصبانی میشد و پوستش یکی از اون چیزهایی بود که هیچوقت نتونسته بود باهاش کنار بیاد و خوب کنترلش کنه. این مسئله واقعا بهش حس ضعف میداد. داشت دوباره برای خاروندن پوستش و بدتر کردن وضعیت تحریک میشد ولی خودداری کرد و یه نفس عمیق کشید. استرس و حال روحی بدش روی حساسیت لعنتیش تاثیر گذاشته بود و حالا حتی گردنش و گاهی قفسه سینه و رونهاش هم دچار خارشهای عصبیکنندهای میشدن. و البته که انقدر باهاشون ور میرفت تا آخر خودش رو زخمی میکرد و بعد حتی عصبانیتر هم میشد. تو این یه مورد واقعا حس بچههای نابالغ رو داشت! نگاهش رو از گوشه چشم به ساعت داد و بعد کلافه نفس گرفت. یه ربع دیگه یه جلسه کاری با مدیر جدید شرکتی داشت که همراه با کریس مسئولیت زندهکردنش رو به عهده گرفته بودن. واقعا تحمل دوباره حاضر شدن سر یه جلسه دیگه رو نداشت ولی کاری هم ازش برنمیومد. وظایفش قرار نبود با دیدن خستگی و ناتوانی این روزهاش بهش آسون بگیرن یا فرصت استراحت بدن. تازه فشارهای روانی پدرش برای انتقال سهام بهش هم بود. که بکهیون تصمیم گرفته بود ازشون فعلا جاخالی بده و این مورد رو به سوهو به عنوان وکیلش سپرده بود. مطمئن بود اون بهتر میتونه همه چی رو بررسی کنه. مخصوصا در مقایسه با خودش که داشت به همه چی احساسی نگاه میکرد. از جلوی آینه کنار رفت و راه افتاد سمت در اتاقش. با باز شدن در سر یری و جونگ کوک همزمان بالا اومد. بکهیون یه لبخند نصفه نیمه به پسر کوچیکتر زد و بعد رفت سمت میز منشیش.
-میتونی یکی رو بفرستی برام پماد بخره؟ مال خودم خونهاس و اونی که تو شرکت داشتم هم تموم شده.
یری لبخند زد و یه بله آروم گفت. بکهیون هم به دختر جوون کمرنگ لبخند زد و از میز فاصله گرفت. داشت میرفت سمت اتاقش ولی بعد مسیر رو به سمت میز جونگ کوک کج کرد و با نزدیک شدنش پسر کمسنتر صاف نشست و باعث شد بخواد بخنده.
-اوضاع چطوره؟
با آرامش سوال کرد و پسر پشت میز با چشمهایی که به وضوح درشت شده بودن چند لحظه تند تند پلک زد.
-همه چی خوبه قربان...یری شی همه کارهام رو دابل چک میکنه که اشتباهی نداشته باشم منم تمام سعیام...
-منظورم این نبود!
بکهیون دستش رو تو هوا تکونی داد و لبه میز نشست. یه لبخند صمیمی به صورت پسر دستپاچه جلوش زد.
-اوضاع درست...اوضاع خودت...وقتی آوردمت اینجا دلم میخواست تو خیلی زمینهها کمکت کنم و باهات آشنا بشم. ولی از شانس بدم از در و دیوار دردسر بارید و نشد.
جونگ کوک با حرفش معذب لبخند زد و با احترام براندازش کرد.
-خوبه...همه چی خوبه.
أنت تقرأ
💎••SpotLight••💎
أدب الهواةبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...