-میدونی اون اولها که آشنا شده بودیم. واقعا مطمئن بودم ازم متنفری!
تهیونگ همینطور که از ساندویچ تو دستش گاز میزد رسما با دهن پر گفت و جونگکوک با ابروهای بالا رفته چرخید سمتش.
-چی باعث شد فکر کنی الان نیستم؟
با نیشخند پرسید و باعث شد پسر موبلوند با دهن نیمه باز بچرخه سمتش و حالتش انقدر بامزه بود که جونگ کوک با صدای بلند زیر خنده زد.
-شوخی جالبی نبود خوشگله. بهت گفته بودم قلب کوچولو و حساسی دارم.
جونگ کوک همینطور که از آبمیوهاش میخورد ادای بالا آوردن در آورد و کش و قوسی به خودش داد.
-دقیقا من چرا الان باید اینجا نشسته باشم تا دوستات رو ببینم؟
یه کم کلافه سوال کرد و تهیونگ کاغذ ته ساندویچش رو مچاله کرد و انداخت توی سینی روی میز وسطشون.
-چون دوستامن و دوست دارم باشون صمیمیتر بشی؟
جونگ کوک دستش رو زیر چونهاش زد و خمیازه کشید.
-چرا باید باشون صمیمی شم آخه؟ من اصلا مدل شماها نیستم.
با لبهایی که یه کم آویزون شده بودن زمزمه کرد و تهیونگ که داشت ساکت نگاهش میکرد بعد از چند لحظه به حرف اومد.
-چون یه احتمالی داره که بالاخره توی پروژه زدن مخت موفق شم و دوست دارم دوست پسرم با دوستام صمیمی باشه. و در ضمن...مدل ما منظورت چه جوریه؟ باحال و خفن؟
جونگ کوک که به خاطر بخش اول حرفهای پسر جلوش کاملا هنگ کرده بود چند لحظه فقط شوکه پلک زد.
-نه! منظورم احمق و سرخوشه!
با حرص گفت و نگاهش رو به سمت دیگه داد و صدای خنده تهیونگ بالا رفت.
-یکی اینجا خجالت کشیده و طبق معمول داره از سلاح عصبانی شدن موقع خجالت برای پرت کردن حواسم استفاده میکنه.
لبهای جونگ کوک خط شدن. تهیونگ کی انقدر خوب موفق شده بود در حدی بشناستش که بتونه اخلاقهای خاصش رو هم بفهمه.
-این چرتها چیه میگی؟
با جدیت گفت و یهو حالت صورت تهیونگ عوض شد و یه حالت جدی گرفت.
-میدونی گاهی فکر میکنم این حدی که سعی داری همه چی رو انکار کنی...یه جوریه...انگار واقعا هیچ حسی بهم نداری...یا حتی ازم متنفری...
چشمهای جونگ کوک گشاد شدن و کل اون حالت عصبانی از صورتش پاک شد. شاید حاضر نبود به احساساتش اعتراف کنه ولی اصلا هم دلش نمیخواست تهیونگ فکر کنه اون ازش متنفره. معذب آب دهنش رو قورت داد.
-اینطوری نیست...این چه فکریـ...
هنوز حرفش تموم نشده تهیونگ باصدا زیر خنده زد و چند ثانیه طول کشید تا جونگ کوک بفهمه اون عوضی داشته ادا درمیاورده. انقدر کلافه شده بود که تقریبا دستش رفت سمت لیوان نوشیدنیش تا اون رو روی صورت از خودراضی و خندون تهیونگ خالی کنه. پسر جلوش انقدر به خندیدن ادامه داد که قرمز شد.
CZYTASZ
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...