💎 قسمت نود و شش💎

3.8K 1.6K 816
                                    

اینکه یه روز صبح بیدار شی و متوجه بشی دلیلت برای زندگی عوض شده و دیگه درونی نیست چیز جالبی نبود. آدم‌ها موجودات اجتماعی‌ای بودن و برای دووم‌آوردن به همراهی همدیگه نیاز داشتن. این واقعیتی بود که نمی‌شد انکارش کرد. ولی دنیای امروز که پر از آدم‌هایی بود که روی تموم وجودشون زنگ ‌خطر نصب شده بود جای مناسبی برای اهمیت‌دادن به ذات علاقه‌مند به اجتماع نبود. اعتمادکردن و شکستن و دوباره سرپاشدن پروسه دردناکی بود. جونگ‌کوک همیشه سعی کرده بود عین یه همستر تو چرخ گردون این توهم نیفته. با آدم‌ها فقط باید در حدی ارتباط می‌گرفت که نیاز بود. دوستشون داشت ولی از دور. ولی این "دور" حالا داشت عین یه چکمه روی گلوش بهش فشار میاورد. تهیونگ سه روز بود که دور شده بود و جونگ‌کوک فقط یه روز و نیم نیاز داشت تا بفهمه دلیلی که این روزها داره بهتر زندگی می‌کنه صرفا اون پسره و خودش تغییر چندانی نکرده. وقتی تنها بود باز هم به بی‌عدالتی دنیا و خستگی‌هاش فکر می‌کرد. وقتی تنها بود لبخندزدن سخت می‌شد. وقتی تنها بود حتی ایده رفتن روی پشت‌بوم و خیره‌شدن به آسمون هم دوباره احمقانه جلوه می‌کرد. اون بند باریک زندگیش رو وصل کرده بود به حد فاصل بین بازوهای تهیونگ. و لعنت بهش که همچین تصمیم ترسناکی رو بدون اینکه بفهمه گرفته بود. دنیا غیرقابل‌پیش‌بینی بود و تهیونگ از دنیا هم غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر! ممکنه بود عقب بکشه یا یه روز بازوهاش برای جا دادن جونگ‌کوک بینشون زیادی تنگ بشن و یا زیادی جادار! اون وقت بند باریک زندگی و امید اون پسر مومشکی پاره می‌شد و واقعا ایده‌ای نداشت باید بعدش چی‌کار کنه. تهیونگ موقع رفتن، تو تخت بوسیده بودش، بهش گفته بود عاشقشه و برای جفتشون خوبه یه‌کم فاصله بگیرن و به همه چی فکر کنن. و فقط نیم دقیقه طول کشیده بود تا اون پسر موبلوند از تخت فاصله بگیره و از اتاق بره بیرون و بعد از اون نیم‌دقیقه جونگ‌کوک صداقت تو چشم‌هاش حین گفتن "عاشقتم" رو فراموش کرده بود و باز پر از ترس شده بود. کی قرار بود دیگه نترسه؟ خودش هم نمی‌دونست.

لرزش گوشیش مه افکارش رو کنار زد. نگاهش روی صفحه نشست.

خانواده! جایی که باید مکان امنت می‌بود ولی برای اون از وقتی یادش میومد یادآور ترس و کمبود بود.

دستش از فرمون جدا شد و به سمت گوشی رفت.

-مامان گفتم دارم میام. پشت فرمونم. لطفا انقدر زنگ نزن!

درمونده نالید و زن پشت گوشی که هنوزم داشت هق می‌زد سریع به حرف اومد.

-می‌دونم... ولی لطفا زود باش... می‌ترسم بازم...

تماس رو قطع کرد تا بقیه جملات مادرش رو نشنوه. نیازی به شنیدن نبود. این داستانی بود که خودش می‌تونست با همه پایان‌های ممکن و ناممکن بارها بنویستش.

بالاخره وارد خیابونی که براش آشنا بود شد و ماشین رو یه گوشه خلوت پارک کرد. دست‌هاش روی فرمون داشتن هیستریک می‌لرزیدن و دیدش از شدت استرس تار شده بود. چرا تهیونگ رو الان نداشت؟ چرا نتونسته بود بهش زنگ بزنه و بگه ترسیده؟

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now