💎 قسمت چهل و هشت💎

5.9K 1.9K 983
                                    

همینطور که با نوک انگشت‌هاش روی میزش میزد، با یه نگاه گرفته سرش رو چرخوند و به پنجره کنارش خیره شد. تمرکزش کجا رفته بود؟ این سوالی بود که هر روز از خودش می‌کرد ولی جوابی براش نداشت. در واقع حس می‌کرد شکست کاری آخرش انقدر براش سنگین تموم شده که مغزش یهو تصمیم گرفته برای یه مدت مرخصی بره. چک کردن پروژه‌هاشون براش عین عذاب شده بود. شرکت ایکوم چیزی بود که بکهیون واقعا می‌خواستش و طولانی مدت روش برنامه‌ریزی کرده بود و حالا از دست داده بودش. خودش هم نمی‌دونست با اون سهام بی‌فایده می‌خواد چه غلطی کنه و تازه مشکل اصلی این موارد نبود. مشکل کمبود انگیزه‌اش برای رفتن سر شکار بعدی بود. چیزی که بکهیون تو تمام سال‌های کار کردنش تو این شرکت اولین بار بود که بهش برخورده بود. آقای پارک اون رو توی یه رده پایین وارد کسب و کارشون کرده بود و بکهیون همیشه یه پله جلوش برای بالا رفتن داشت و همین مشتاقش می‌کرد. ولی حالا که رسیده تو صدر، حس درجا زدن داشت. قبلا هم این حس رو داشت ولی حالا شدیدتر شده بود. اینکه رو دست خورده بود اصلا خوشایند نبود و بکهیون داشت می‌فهمید واقعا یه بازنده بی‌جنبه‌اس. قرار نبود همیشه اون برنده از میدون بیرون بره و باید باختن رو یاد می‌گرفت. ولی حس می‌کرد یه کم دیر مجبور شده این مورد رو یاد بگیره. دستش جلو رفت و دکمه‌ی روی تلفن رو میز کارش رو فشار داد.

-به سوهو گفته بودم بگه جینا بیاد اینجا امروز. چرا هنوز ازش خبری نیست؟

خطاب به یری با اخم‌های توهم گفت و منشی خوش‌خدمت‌اش سریع به حرف اومد.

-الان بهشون اطلاع میدم قربان.

-خوبه.

عقب کشید و دست‌هاش رو روی میز تو هم گره کرد و انقدر به در خیره موند تا بالاخره باز شد و سوهو ازش اومد داخل.

-این جینای لعنتی کجاست پس؟

سوهو در رو پشت سرش بست و چرخید سمتش.

-استعفا داده بکهیون. هیچ خبری ازش ندارم. حتی ناشناس زنگ زدم شرکت کریس تا ببینم می‌تونم بفهمم کدوم گوری رفته ولی بی‌فایده بود.

چشم‌های بکهیون گشاد شدن. نخ‌های تو سرش داشتن به هم وصل می‌شدن.

-تو که فکر نمی‌کنی اون بوده که دورمون زده؟

سریع سوال کرد و سوهو جلوی میزش ایستاد و چند لحظه ساکت با اخم فکر کرد.

-نه راستش. جینا هیچی از پلن‌های آینده شرکت نمی‌دونست. در واقع اون برای ما مفید بود، نه کریس.

بکهیون چند لحظه چشم‌هاش رو بست و فقط نفس کشید.

-حس می‌کنم احمق شدم. مغزم تحلیل رفته. نکنه واقعا دارم احمق میشم؟

با چشم‌هایی که حالا کاملا باز شده بودن و حتی درشت شده بودن سوال کرد و سوهو آروم خندید.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now