تقریبا نیم ساعتی میشد که رسیده بودن خونه. حالا یه بکهیون گیج و مست روی تخت افتاده بود و چانیول هم فقط ساکت و گرفته کنارش نشسته بود و نگاهش میکرد. این مدت فهمیده بود که بکهیون ظرفیت واقعا بالایی توی مشروبخوری داره، پس اینکه الان اینجوری مست شده بود یعنی اونقدر خورده بود که مست بشه. یعنی پشت اون میز لعنتی به قصد مستی نشسته بود و تمام اینها معنی اینکه یه چیزی در اون حد آزارش داده بود رو میدادن. میدونست بکهیون بیداره. این رو از غلتزدنهای گاهبهگاهش تشخیص داده بود، ولی پسر مونقرهایِ روی تخت تصمیم گرفته بود ساکت بمونه و چانیول حس میکرد داره زیر فشار کلی سوال که بیشتر بار نگرانی داشتن له میشه.
چرخید سمت بکهیون و بعد یه چنگ کلافه لای موهای خودش قبل از بلند شدن انداخت.
-اینطوری نمیشه بخوابی. هم باید لباس عوض کنی هم یه چیزی بخوری. معدهات تا صبح داغون میشه. کلی مشروب خوردی.
همینطور که گیج برای خودش و بکهیونی که به دیوار خیره بود، زمزمه میکرد شونههای مرد خوابیده رو چسبید و بالا کشیدش و سعی کرد کتش رو دربیاره ولی دستهای پسر جلوش بالا اومدن و با چسبیدن مچهاش مانعش شدن.
-خودم انجامش میدم.
لحن بکهیون آروم بود و دیگه مست به نظر نمیرسید ولی هیچ حس خاصی هم نداشت. دامپزشک جوون بعد یه کم مکث عقبنشینی کرد و ساکت به پسر روی تخت که داشت کتش رو درمیآورد و کمربندش رو باز میکرد خیره شد. بکهیون داشت از نگاهش فرار میکرد. ازش مطمئن بود. اینجوری نبود که اونها زیاد تو چشمهای هم خیره بشن، ولی الان پسر مونقرهای روبروش داشت عین یه بچهی خطاکار جلوی مادر عصبانیش رفتار میکرد و اینم واضح بود.
-چی شده؟
نتونست خودداری کنه دوباره با کلی ملایمت آروم پرسید. دستهای بکهیون که داشتن دکمههای بلیز ابریشمی و کرم رنگش رو باز میکردن متوقف شدن. پسر روی تخت یه نفس عمیق کشید.
-هیچی...نگرانم نباش. برو استراحت کن. و ممنون که اومدی دنبالم...البته که میدونم کار سوهو بوده. ولی بهرحال ممنون.
بکهیون با آرامش گفت و از روی تخت بلند شد و دامپزشک مو مشکی با درموندگی خالص چند لحظه پلکهاش رو بست. اگه میتونست فقط بکهیون رو رها کنه و برگرده اتاقش، نیم ساعت پیش اینکار رو کرده بود.
-چرا بهم نمیگی؟
گرفته سوال کرد و بکهیونی که جلوی در کمدش نیمهبرهنه پشت بهش ایستاده بود، یه نفس سنگین کشید.
-چون امروز توان اینکه یه نفر دیگه شبیه یه آشغال نگاهم کنه رو ندارم.
نگاه چانیول با شوک روی پشت سر پسر جلوش چرخید. چند لحظه مکث کرد و بعد با قدمهای سریع رفت سمت بکهیون و با گرفتن بازوش وادارش کرد بچرخه. چشمهای شیشهای و بیحس پسر روبروش خیره شدن بهش.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...