-قرار نبود تو هم انقدر رو اعصاب باشی!!!
عصبی داد زد و سعی کرد بازوش رو آزاد کنه، ولی دختر کنارش بیشتر ازش آویزون شد و سعی کرد بکشتش سمت ماشین.
-سوهو شی گفت باید برگردیم...
برای بار هزارم این جمله رو تکرار کرد و تلاش کرد هم خودش و هم مرد مونقرهای رو سرپا نگه داره ولی واقعا سخت بود. جفتشون اونقدر مست بودن که سوجین تقریبا داشت همه چی رو دوتا میدید.
-سوهو هر کوفتی...گفت...باید گوش بدی؟
بکهیون با کلافگی گفت و بازم وول زد. صداش اینبار عصبانی نبود و بیشتر درمونده بهنظر میرسید.
-آره...چون...مطمئنم...عقلش الان...بهتر از من و...تو کار میکنه...
مابین نفسنفسزدنهای بدون کنترلش گفت و بعد بدن بدون تعادل و خسته جفتشون به ماشین کوبیده شد. فقط چند ثانیه طول کشید تا بکهیون کنارش سر بخوره و پایین بره و همونجا روی زمین بشینه. سوجین با خستگی چتریهای خیس از عرقش رو بالا فرستاد و چند لحظه گیج و منگ به روبرو خیره شد. حالا باید چیکار میکردن؟
تقریبا یه دقیقه تمام سر جاش موند و سعی کرد فکر کنه ولی سخت بود. یادش نمیومد سوهو گفته چطوری برگردن.
-راننده...آها!
با جرقهزدن مغزش بشکنی تو هوا زد و بعد طوری که انگار قراره یه راننده همون حوالی باشه چند دور به اطراف چرخید.
-باید زنگ بزنی...احمق...
بکهیون که کنارش هنوز روی زمین بود و حتی پاهاش رو هم دراز کرده بود، با چشمهای بسته زمزمه کرد و سوجین درمونده نفسش رو بیرون داد.
-بیا...سوار شیم...توش بودیم...زنگ میزنم.
شل و ول گفت و دستش رو زیر بازوی بکهیون انداخت تا بلندش کنه. ولی موفق نشد و حتی خودش هم پخش زمین شد. پاهای لختش با حس سردی سطح آسفالت تیر کشیدن و لرز رفت.
-تو راننده میشناسی؟
خیره به نیمرخ بکهیون گفت و مرد جوون فقط گوشیش رو از جیبش درآورد و پرت کرد تو بغلش. سوجین دوباره چتریهاش رو عقب زد و گوشی رو برداشت و با بازکردن صفحه، دست بکهیون رو گرفت و انگشتش رو روش جا داد تا قفلش رو باز کنه. واقعا داشت به خودش افتخار میکرد که تونسته تا همین حد هم جلو بره.
مشغول گشتن تو شمارهها شد ولی مغزش اصلا قدرت تحلیل اینکه کی به کیه رو نداشت.
-کدوم رانندهاس؟
چرخید سمت بکهیون و سوال کرد. ولی مونقرهای کنارش چشمهاش رو بسته بود و حتی زحمت بازکردناشون رو هم به خودش نداد. چه برسه اینکه بخواد جوابی بهش بده. با درموندگی دوباره تو شمارهها گشت و بعد روی شمارهای که ظاهرا مال منشی بکهیون بود توقف کرد. شاید اون میتونست کمکشون کنه. دکمه تماس رو زد و بعد از دوتا بوق صدای یه زن جوون تو گوشی پخش شد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...