💎قسمت هشتاد و سه💎

3.9K 1.7K 658
                                    

تعداد جلساتی که تو زندگیش توشون شرکت کرده بود اونقدر زیاد بودن که خیلی وقت پیش شمارش اونها از دستش در رفته بود. اگه خیلی به مغزش فشار می‌آورد، می‌تونست اون تعدادی رو که خیلی مسخره یا ناخوشایند جلو رفتن تو ذهنش جلو بیاره. ولی می‌تونست به جرأت بگه، جلسه امروز رو هیچوقت قرار نیست فراموش کنه. نه چون اتفاق خاصی توش افتاده بود. فقط به‌خاطر احساساتی که حین اون نیم ساعت از سر گذرونده بود. گوش‌دادن به صدای مثل همیشه خونسرد و ملایم چانیول، تلاش برای نگاه‌نکردن بهش، حس کردن عطر محو چانیول، باز هم تلاش برای نگاه‌نکردن بهش...حرکت‌هایی که مرد قدبلند اون سمت میز کرده بود، مثل عقب کشیده شدن صندلی یا ور رفتن با بطری آب معدنیش و دوباره تلاش برای نگاه نکردن بهش!

چانیول چیز خاصی نگفته بود. شرایط مثل همیشه به نفع اون بود. دیگه همه فهمیده بودن اون مرد تو تیم خودش بازی می‌کنه و بکهیون حالا به‌عنوان مدیر عامل رسمی این شرکت تو سر همه جا گرفته بود. ولی این تشریفات کوفتی لازم بودن و ظاهرا چانیول هم ازشون خبر داشت. البته که بعید می‌دونست آقای پارک بهش پیشنهاد این جلسه کوتاه رو نداده باشه.

به‌محض تموم‌شدن صحبت‌ها، اولین کسی شد که از جا بلند شد و راه افتاد سمت در خروجی سالن. براش مهم نبود بی‌ادب یا عجیب به‌نظر برسه. اگه به این موضوع اهمیت می‌داد باید سعی می‌کرد در طول جلسه حرفی بزنه. ولی کل مدت کاملا سکوت کرده بود.

احتمالا قرار نبود تا ابد بتونه با احساسات عادی تو اون سالن کوفتی دوباره بشینه. یه بخش ذهنش هنوز گاهی بهش یادآوری می‌کرد وقتی اون روز تو گذشته چانیول یهو پیداش شد چقدر احساس کرده بود بهش خیانت شده و حالا ذهنش حتی یه خاطره دردناک‌تر برای تکرار پیدا کرده بود. درست مثل دفعه قبل رفت سمت آسانسور و بعد از ورود بهش دکمه پشت‌بام رو زد. البته که اینبار جلوی در به یری گفت می‌تونه بره خونه تا دختر بیچاره منتظرش نشه. به صورت گرفته خودش تو سطح براق دیوار آسانسور برای چند لحظه خیره شد. یه زمانی قبل از ورود اون دامپزشک به زندگیش، توی قایم‌کردن احساساتش عالی عمل می‌کرد. می‌تونست تو اوج تنش لبخند بزنه و لب مرز عصبانیت شوخی کنه. ولی حالا عین یه بچه شده بود که تازه داره حس‌کردن حس‌های بزرگ رو یاد می‌گیره و بلد نیست کنترل یا قایم‌اشون کنه. بازشدن درب آسانسور نگاهش رو از بازتاب خودش جدا کرد و قدم‌هاش به بیرون راهنماییش کردن. رو همون نیمکت قبلی نشست و چند لحظه چشم‌هاش رو بست. دنیا، قبل بودن چانیول تو زندگیش جلو رفته بود و بعدش هم می‌رفت. ولی بکهیون می‌دونست مسئله حرکت دنیا نیست. مسئله اینه که بعضی وقت‌ها آدم‌ها از اون حرکت عقب میوفتن و تو یه نقطه از جریان زندگی فریز میشن. از اینکه رفتن چانیول براش اون نقطه باشه بدجور می‌ترسید.

شاید باید جلوش می‌ایستاد و خداحافظی می‌کرد تا بتونه ادامه بده. شاید هم باید همونطور که سوهو باور داشت ازش می‌خواست بمونه. حتی اگه چانیول بعدش باز هم می‌رفت می‌تونست خودش رو با توهم اینکه تلاشش رو کرده گول بزنه. شایدهای زیادی تو سرش بودن ولی هیچ‌کدوم برای امتحان‌کردن زیاد تحریک‌آمیز نبودن. تنها چیزی که تو این لحظه می‌خواست همینجا نشستن بدون هیچ واکنشی بود.

💎••SpotLight••💎Onde histórias criam vida. Descubra agora