-داری ازم فرار میکنی؟
با صدای آرومی که یهو زیر گوشش پخش شد طوری از جا پرید که کل پوشههای تو دستش پخش زمین شدن و محتویاتشون هم رسما جلوی پاش به همه سمتی رفتن. نفسش رو بیرون داد و بعد از گرفتن نگاهش از گند جلوی کفشش چرخید و با دیدن تهیونگی که با نیش باز بهش خیره بود فقط تونست ابلهانه پلک بزنه. فرار؟ کدوم فرار؟ اون فقط همه تماسهای تهیونگ رو زیر سبیلی رد کرده بود و ادا درآورده بود گوشیش رو از دست داده و سعی کرده بود چند روزی از صفحه هستی پاک بشه. این که اسمش فرار نبود.
خم شد و مشغول جمع کردن برگهها شد و تهیونگ هم کنار دستش رو پا نشست و شروع کرد کمک بهش. طبیعتا نیازی نبود جونگ کوک از اون پسر بپرسه وسط روز اینجا چیکار میکنی. مسلما اومدن داخل کمپانیای که پسر خالهاش صاحبش بود براش آسون بود.
-جوابم رو ندادی.
تهیونگ دوباره با بدجنسی پرسید و پسر مو مشکی از بالای قاب عینک ظریفش چند لحظه نگاهش کرد. اونها همدیگه رو بوسیده بودن و خیلی خوب بود. ولی جونگ کوک نمیدونست بعدش قراره چی بشه و این هم ترسناک بود. شاید برای همین حاضر نشده بود از بعد اون بوسه با تهیونگ روبرو بشه.
-ازت فرار نمیکنم.
آروم گفت و بعد از جمعکردن پوشههایی که بهرحال باید از اول مرتباشون میکرد از جا بلند شد.
-پس چیکار میکنی؟
تهیونگ با تکخند گفت و دنبالش راه افتاد و جونگ کوک کلافه چشمهاش رو چرخوند.
-تظاهر میکنم وجود نداری؟
زیر لب گفت و پسر کنارش با صدا خندید.
-باشه. منم تظاهر میکنم که این معنی دیگه فرار کردن نیست و ازت میپرسم چرا داری تظاهر میکنی وجود ندارم.
وقتی تهیونگ این سوال رو کرده بود، تقریبا رسیده بودن پشت میزش و منشی بکهیون داشت از سمت دیگه سالن زیر چشمی نگاهشون میکرد. تهیونگ با خونسردی دستی برای دختر جوون تکون داد و باسنش رو لبه میز جونگ کوک که فقط چند روز بود به دستور بکهیون منتقل شده بود اینجا قرار داد.
-نمیدونم...فکر کردم نیازه بعدش فکر کنم که چرا...
حرفش رو قطع کرد چون نمیدونست چی بگه. نگاه تهیونگ با سرگرمی و انتظار روش بود.
-که چرا بوست کردم؟ یا چرا گذاشتی بوست کنم؟ یا چرا دوستش داشتی؟ یا اینکه چرا دوست داری بازم انجامش بدیم؟
تهیونگ با خونسردی و تقریبا گستاخانه اعلام کرد و جونگ کوک که کاملا هنگ کرده بود فقط چند لحظهای پشت هم پلک زد تا بتونه به حرف بیاد.
-چرا چرت میگی؟
فقط تونست همین جمله رو با اعتراض جور کنه و تهیونگ خندهای کرد و شونه بالا انداخت.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...