💎قسمت بیست و نه💎

5.6K 1.9K 968
                                    

روی پله‌هایی که به ورودی خونه‌اش ختم میشد نشسته بود و تو سکوت خالص به سگی که جلوی پاش داشت با اسباب بازیش بازی میکرد خیره بود. چمن‌ها تازه هرس شده بودن و بوی دلچسبی میدادن. هوا هم خوب بود. همه چی خوب بود. ولی شاید برای اون نه. میدونست مسخره‌اس که از دیشب و بعد از اون تماس لعنتی جوری به هم ریخته که انگار ازدواج چندین ساله‌اش به هم خورده ولی خودش هم دیگه افکار و حساش رو درک نمیکرد. اون هنوز کیلومترها با شناخت بکهیون فاصله داشت و تازه این فکر دیروزش بود. بعد از دیشب حالا حس میکرد حتی این فاصله تا شناخت اون پسر ده برابر شده. اون برداشت‌های زیادی از بکهیون کرده بود ولی حتی فکرش هم سمت اینکه بکهیون بهش قولی بده و بعد خیلی بچگانه کثافت بکشه بهش، نرفته بود. مطمئن بود گوشی بکهیون حالا برگشته دستش و از سمت دیگه مطمئن بود حالا بکهیون متوجه تماسی که با گوشی اون گرفته شده، شده. ولی سوال اینجا بود که چرا اون پسر هنوز بهش زنگ نزده بود تا یه توضیح ارائه بده. اهمیت نمیداد یا داشت بازم با مغزش بازی میکرد؟ چانیول واقعا میخواست بدونه تو اون سر بی‌نظیر و ذهن زیبای درونش چی میگذره. دستی لای موهاش کشید و یه نفس عمیق توی هوای خوشمزه دورش کشید. چرا از اینجا بیرون اومده بود؟ چرا فقط توی این غار تنهایی احمقانه‌اش جایی که در امن و امان بود نمونده بود؟ نباید هیچوقت همراه آقای پارک راهی سئول میشد. نباید هیچوقت بکهیون رو میدید. نباید...

دستی که بین موهاش بود اومد روی صورتش و سگ جلوش پارس بلندی کرد و روی پا شد. چانیول بدون مکث خم شد و اسباب بازی داغون شده سگ قهوه‌ای رو از روی زمین برداشت و با تمام توانش به سمت دیگه محیط باز جلوش پرت کرد و بعد دور شدن پرهیجان حیوون رو تماشا کرد. دویدن دنبال بکهیون بهش حسی به اندازه حماقت یه سگ برای آوردن اسباب بازی کوفتیش فقط برای دوباره پرت شدنش میداد. قرار نبود انتهایی داشته باشه. هربار باید میدوید و تو یه چرخه تکراری دست و پا میزد و احمقانه لذت میبرد. چرا فقط بکهیون بهش زنگ نمیزد؟ چرا خودش زنگ نمیزد؟ حالا دیگه یه بهونه بزرگ داشت. حالا دیگه فضا دادن به بکهیون اهمیتی نداشت. تمام روزهایی که اون پسر مو نقره‌ای توی خونه‌اش چرخیده بود و به گوشه کنارهاش سرک کشیده بود و مدام سعی کرده بود ازشون قایم بشه، چانیول حس خفگی کرده بود. بکهیون از اینجا بودن راضی نبود و به وضوح وقت گذروندن به این شکل براش مسخره و اعصاب خوردکن بود. و با وجود اینکه دامپزشک جوون میدونست اون به بکهیون قول نداده عین دلقک سرگرمش کنه ولی تمام مدت از خودش ناامید شده بود. وقتی نمیتونست فقط برای چند روز اون پسر رو سرحال نگه داره، اصلا ممکن بود چیزی بینشون شکل بگیره؟

کلافه از حجم افکارش دوباره اسباب بازی جلوش رو برداشت و پرت کرد و دور شدن سگ قهوه‌ای رو تماشا کرد و دستش بالاخره توی جیب شلوارش رفت و با گوشیش بیرون اومد. چند ثانیه به صفحه خالی و خلوتش خیره شد و بعد بالاخره وارد مخاطبین شد و روی دکمه برقراری تماس کنار اسم بکهیون ضربه زد. وسط روز بود و بکهیون احتمالا شرکت بود ولی انقدر کلافه بود که نخواد اهمیتی بده. بعد از سه تا بوق که بیش از حد طولانی به نظر میرسید، بالاخره صدای بکهیون توی گوشش پخش شد.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now