-رسیدیم آقا.
با شنیدن این صدا لای پلکهاش باز شد و سرش رو از پنجره ماشین که محل تکیهاش بود جدا کرد. با خستگی پلک زد و نگاهش گیج به اطراف چرخید. مغزش خیلی سریع به کار افتاد و دستش رفت سمت دستگیره در.
-صندوق رو بزن. خسته نباشی.
خطاب به راننده گفت و تقریبا از ماشین پایین پرید. حالا که رسیده بود خونه احساس امنیت بیشتری داشت. امیدوار بود بهمحض بازکردن در با جونگکوکی که روی یکی از مبلها نشسته روبهرو بشه و بفهمه همه چیز فقط یه قهر بچگانه بوده.
ولی وقت در خونهاش رو باز کرد فقط با فضای ساکت و تاریک خونه روبهرو شد. لبش رو گزید و چمدونش رو کشید داخل. نمیخواست ناامید بشه.
-کوکی؟
با صدای بلند داد زد و در رو هول داد تا بسته بشه. ولی با وجود اینکه چندبار دیگه هم اسم دوستپسرش رو صدا زد جوابی نگرفت. لبهی مبل وا رفت و صورتش رو بین دستهاش گرفت و نگه داشت. تو مسیر هم همه تماسهاش بیجواب مونده بود. اون آدم ترسویی نبود ولی الان بیشتر از همیشه ترسیده بود. چند لحظه تو همون حالت موند و فقط فکر کرد و بعد گوشیش رو که داشت به ته شارژش میرسید از جیبش بیرون کشید.
-الو نونا؟
بهمحض وصلشدن تماس به حرف اومد.
-سلام. چطوری تهیونگ؟
یری مثل همیشه مهربون سوال کرد ولی تهیونگ الان تو موقعیتی نبود که بخواد احوالپرسی بکنه.
-امروزم نیومده سرکارش؟
سریع سوال کرد و یری که مسلما بعد از تماسهای پیدرپی تهیونگ اصلا نیازی نداشت بپرسه منظورش کیه یه نفس عمیق کشید.
-نه نیومده.
-تماسهای تو رو جواب نداد؟
تهیونگ با صدایی که بهخاطر ناامیدی تحلیل رفته بود پرسید و یری با ناراحتی یه "نه" خفه گفت.
-باشه ممنونم... چیزی شد بهم خبر بده.
-تو هم همینطور.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو با حرص پرت کرد روی مبل و دوباره سرش رو بین دستهاش گرفت. باید میرفت جلوی در خونه برادرش؟ یا شاید هم والدینش؟ هر دوی این موارد خط قرمز بهنظر میرسیدن ولی تو موقعیت الان چارهای جز اینها براش نمونده بود. چندتا نفس عمیق کشید تا افکارش رو آروم کنه و بعد گوشیش رو برداشت و مشغول تایپ شد.
-نمیدونم پیامهام رو اصلا میبینی یا نه. ولی اگه تا یه ساعت دیگه خبری ازت نشه میرم خونه برادرت دنبالت. بعدشم والدینت. دیگه هیچی برام مهم نیست.
پیام رو برای جونگکوک تایپ کرد و از جیب چمدونش شارژرش رو درآورد و گوشیش رو به شارژ زد و بعد راه افتاد سمت اتاق خواب تا دوش بگیره. درسته که حس مرگ داشت ولی نمیخواست اگه با والدین جونگکوک یا برادرش روبهرو میشه مرتب نباشه. با خستگی و سری که داشت نبض میزد برهنه شد و رفت زیر دوش. به اون نقطهای رسیده بود که دیگه هیچی براش مهم نبود و فقط خودش میدونست این وقتها چقدر کلهخراب میشه.
CZYTASZ
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...