💎قسمت اول💎

31K 3K 1.7K
                                    

ایستادن بالای یه قله معمولا یه حس بی‌نظیر از قدرت رو به همراه داره. اینکه می‌دونی تو اون کسی بودی که تونستی تا اینجا بیای و قدم روی جایی بذاری که شاید خیلی‌ها نتونن بهش برسن. قله‌های زندگی ادم‌ها همیشه با هم متفاوته. قله‌ی یکی میتونه ایستادن پشت میز اساتید تو یه دانشگاه معتبر باشه. مال یکی میتونه پوشیدن روپوش سفید پزشکی باشه و یکی دیگه قله‌اش نگاه کردن به شادی خانواده‌اشه. و بعضی‌ها هم ترجیح میدن قله‌ای رو فتح نکنن. برای بیون بکهیون بیست و هفت ساله فتح کردن قله‌ها دیگه اهمیتی نداشت. اون همین الانش هم روی یکیشون ایستاده بود. قله اون اینجا بود؛ پشت پنجره‌ی بزرگ بالاترین طبقه‌ی شرکت پارک درحال نگاه کردن به پایین. فقط دید اون به قله‌ها متفاوت بود. وقتی این بالا می‌ایستاد و به پایین نگاه میکرد، به ادم هایی که زیر پاهاش مثل مورچه به نظر میرسیدن، مثل شخصیت‌های کلیشه‌ای سریال‌ها و فیلم نیشخند نمیزد. احساس قدرت خاصی هم نمیکرد. اون اینجا بود چون خودش خواسته بود که اینجا باشه. و هر قله‌ای یه سقوطی داشت. هرچی بالاتر میرفتی محکم‌تر زمین میخوردی و بکهیون اصلا و ابدا دلش نمیخواست اون سقوط لعنتی رو تجربه کنه. پس هر روز جلوی این پنجره می‌ایستاد، بوی عطر قهوه غلیظی رو که خودش چند تا شات الکل از توی فلاکس مورد علاقه‌اش که توی کشوی میزش جا داده بود، قاطیش کرده بود به مشام میکشید و به این فکر میکرد که چطوری از سقوطش جلوگیری کنه. شاید همین طرز فکرش بود که اون رو توی تجارتشون تبدیل به یه قطب قوی کرده بود. کارمندهای این شرکت و البته کارمندهای تک تک شعبه‌های کوچیکترشون، ازش به دو حالت یاد میکردن؛ "نخبه" و یا "روانی". حد وسط نداشت و بکهیون هم با اینکه تک تک افکاری رو که پشت سرش در جریان بود میدونست، ترجیح میداد اون افکار همونجا بمونن...پشت سرش!

بقیه درک نمیکردن ولی اون فقط داشت تلاش میکرد که دووم بیاره. موفقیت یه چیزی بود که بهرحال باهاش میومد. شاید هم بقیه فقط بلد نبودن صرفا تلاششون رو برای زندگی اونقدر به جهت خوب هدایت کنن که موفقیت هم دنبالش بیاد. ولی بکهیون فرق داشت و خودش هم خوب بلد بود از این تفاوت استفاده کنه.

دستش بالا اومد و بی‌حوصله چندتا تار موی نقره‌ای رنگی رو که داشت پلکش رو اذیت میکرد عقب داد و بعد با یه اخم کوچیک چرخید و فنجونش رو از روی میز برداشت، ولی قبل از اینکه موفق بشه یه قلپ از مایع بهشتی داخلش رو وارد گلوش کنه، تقه‌ای به در افتاد و شخص پشتش بدون اینکه منتظر اجازه بشه اومد داخل. نگاه کنجکاو و جدی بکهیون روی صورت دستیار و وکیلش نشست.

-قبلا صبر میکردی بهت اجازه بدم.

اروم و خشک گفت و نشست پشت میزش و مرد جوون با اخم‌های تو هم اومد روبروش.

-دختر اقای سان تو لابی دو ساعت و نیمه منتظرت نشسته.

بکهیون خونسرد بالاخره یه قلپ از قهوه‌اش رو مزه کرد.

💎••SpotLight••💎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz