حوصلهاش سر رفته بود. در واقع تازگیها بیشتر از همیشه حوصلهاش سر میرفت. پروژه جدیدی گیرش نیومده بود و برعکس سوهو که این روزها به خاطر دوتا شکار موفقیت آمیز اخیرشون حسابی سرش شلوغ بود، اون زیاد دل مشغولی نداشت. گاهی وقتها احمقانه به کارمندهاش حسودی میکرد چون اونها روز کاری پربارتری داشتن و بکهیون واقعا از ول چرخیدن وقتی میتونست فعال باشه متنفر بود.
چند دقیقه دیگه بیحوصله پشت میزش موند و بعد با فکر یه ایده جدید با هیجان از جا بلند شد و رفت سمت کتش. خیلی سریع خودش رو توی لباس گرمش جا داد و همینطور که از اتاقش بیرون میرفت مشغول شمارهگیری شد. منشیش با دیدن خارج شدنش از اتاق اونم حاضر و آماده با تعجب نگاهش کرد ولی از سوهو خبری نبود و این یعنی معاونش بازم رفته بود یه سری به یکی از شرکتهای تازه شکار شدهاشون بزنه. سوهو عاشق این کار بود. اونجاها اون تنها رییسی بود که بقیه میشناختن و مسلما بهش خیلی خوش میگذشت.
-اگه آقای کیم برگشت بگید با پدر و...
برای گفتن بقیه جمله چند ثانیه مکث کرد و بعد سریع به حرف اومد.
-برادرم قرار شام داشتم.
منشیش باشهای گفت و سرش رو خم کرد و بکهیون خیلی سریع از شرکت خارج شد. همونطور که فکرش رو میکرد آقای پارک روی هوا ایدهاش رو قبول کرد و گفت خودش به چانیول خبر میده. در نتیجه وقتی پشت فرمون جا گرفت نیشش بسته نمیشد. چانیول سرگرمی مورد علاقه این روزهاش بود و هروقت یه بهانه جدید برای روبرو شدن باهاش پیدا میکرد واقعا ذوقزده میشد و وقتی جلوی خونه ویلایی و شیک پدرخوندهاش نگه داشت این حس هیجان به اوج رسیده بود. با کنترل در پارکینگ رو باز کرد و واردش شد و بعد ماشینش رو کنار ردیف ماشینهایی که سه تاش مال خودش بود پارک کرد و پیاده شد. اون قبلا با آقای پارک زندگی میکرد و چند سال پیش جدا شده بود. ولی گذاشته بود اثر و آثارش کامل توی اون خونه باقی بمونه. اینجا بهرحال خونه اونم بود.
راه افتاد سمت چندتا پله کوچیکی که به ورودی خونه منتقلش میکرد و وقتی وارد هال شد یکی از خدمتکارها متوجهاش شد و با دیدنش شوکه پلک زد و بعد سریع خم شد. بکهیون لبخندی زد و به حرف اومد.
-پدر کجان؟
خدمتکار صاف شد و به حرف اومد.
-با آقای پارک کوچیک توی اتاق مطالعه هستن.
ابروهای بکهیون با شنیدن این جمله بالا رفت. چانیول انقدر زود رسیده بود؟ آقای پارک کوچیک؟ این دیگه چه لقب حال بهم زنی بود. اخمهاش رفته بود تو هم و با همون حالت راه افتاد سمت اتاق مطالعه پدرخوندهاش. تقهای به در انداخت و بازش کرد. چانیول و آقای پارک روی مبلهای راحتی نشسته بودن و جلوشون فنجونهای قهوهاشون خودنمایی میکرد. به محض باز شدن در، نگاه جفتشون چرخید سمتش.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...