💎 قسمت صد و بیست و سه💎

2.9K 1.1K 919
                                    

-خوب میشه؟

همین‌طور که نوک انگشت شستش رو بین دندون‌های جلوش نگه داشته بود سوال کرد و دامپزشک جلوش نگاهش رو از پای اسبی که روی کاه‌ها دراز کشیده بود و به‌خاطر تزریق مسکن و آرام‌بخش خوابالو شده بود گرفت و به اون داد. چانیول خنده آرومی کرد و با ساق دستش عرق روی پیشونیش رو که به‌خاطر کلنجار رفتن با اسب آسیب‌دیده ایجاد شده بود پاک کرد.

-آره عزیزدلم... خوب میشه. نشکسته. فقط مو برداشته. و لاکی جوونه. از پسش برمیاد.

بکهیون با شنیدن این جواب یه نفس راحت کشید و روی چهارپایه کوچیکی که روش جا گرفته بود یه‌کم جابه‌جا شد. حالا که فکرش رو می‌کرد چانیول حین کارکردن واقعا جذاب میشد. تقریبا بیست دقیقه تمام با یه اسب بالغ رسما کشتی گرفته بود و راضیش کرده بود بی‌حرکت بشه و بعد بهش آرام‌بخش زده بود. ظاهرا اون مرد برای همین همیشه هیکلش رو روی فرم نگه می‌داشت. دامپزشکی که تو یه منطقه این‌طوری کار می‌کرد مسلما با یه دامپزشک شهری تا حد زیادی تفاوت داشت. البته که مطمئن بود اطلاعاتش در زمینه حیطه کاری دامپزشک‌ها واقعا ناقصه ولی فقط می‌دونست همشون عین چانیول جذاب و دوست‌داشتنی نیستن.

تموم مدتی که چانیول داشت به اسب بی‌حال رسیدگی می‌کرد سرجاش نشست و با ذوق و شوق مرد جوون رو تماشا کرد. یادش بود یه زمانی به چانیول گفته بود شغل مسخره‌ای داره و حالا وضعیتش این شده بود. دنیا واقعا بلد بود چطوری بچرخه.

-من کارم تقریبا با لاکی تمومه. مگه نمی‌خواستی اسب سواری کنی؟

چانیول بعد از ده دقیقه دیگه تو سکوت کارکردن حین بستن یکی از باکس‌هاش یهو گفت. بکهیون معذب لبش رو گزید. کاملا دروغی که گفته بود رو فراموش کرده بود و واقعیت این بود که هوا سرد بود و همین الان هم پوستش داشت گزگز می‌کرد و آخرین چیزی که نیاز داشت افتادن از روی اسب به‌خاطر ناشی‌بودن و شکستن گردنش بود.

-فکر کنم باید دفعه بعد امتحانش کنم. حساسیتم عود کرده. باد داره میاد.

با لحنی که یه بخشش صداقت و یه بخشش اغراق بود اعلام کرد و چانیول چرخید و با نگرانی به دست‌هاش خیره شد.

-حواسم نبود...

حالت نگاه چانیول انقدر معصومانه نگران شده بود که از خودش برای دروغ‌گفتن خجالت کشید.

-حالا چیزی که نشده. پماد می‌زنم خوب میشه.

زیر لب گفت و از جاش بلند شد تا اونم به دامپزشک جوون برای جمع‌کردن وسایلش کمکی کرده باشه.

تقریبا همه وسایل چانیول برگشته بودن تو جاشون که صاحب لاکی برگشت پیششون. مرد میانسال که به‌وضوح از اومدن چانیول خوشحال و به‌خاطرش قدردان بود تقریبا بیست‌باری ازشون دعوت کرد که پیشش بمونن و ناهار رو همراه خانواده‌اش بخورن. ولی بکهیون که مطمئن بود چانیول الان اصلا و ابدا همچین چیزی رو نمی‌خواد ولی روی ردکردن مرد جلوشون رو نداره آخرسر خودش به حرف اومد و به دروغ گفت که یه قرار کاری داره و فقط همین باعث شد آقای یون دست از سرشون برداره. بکهیون تو فکر این بود که از دوتا مرد فاصله بگیرن تا چانیول بتونه راحت‌تر درباره دستمزدش حرف بزنه ولی دامپزشک مومشکی فقط یه سری توصیه به مزرعه‌دار کرد و وقتی آقای یون ازش درباره دستمزدش پرسید با جدیت ردش کرد. تقریبا پنج دقیقه دیگه هم اونجا وایسادن تا چانیول و یون هیجون درباره دستمزدگرفتن یا نگرفتن دامپزشک لجباز بحث کنن و البته که به نتیجه نرسیدن و در نهایت یه سبد میوه و سبزیجات گنده به‌عنوان تشکر به بارهاشون اضافه شد.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now