سکوتی که توی هال در جریان بود تقریبا میتونست صفت خستهکننده رو به خودش اختصاص بده. دو تا مرد با فاصله کمی روی مبل راحتی جا گرفته بودن. مرد بلندتر به میز خیره بود و مرد کوتاهتر به بخاری که داشت از فنجونهای روی میز بلند میشد و انگار هیچکدوم مایل نبودن این سکوت شکسته بشه.
بکهیون از اول هم میدونست یه روز قراره این بحث حالبهمزن رو داشته باشن ولی نخواسته بود بهش فکر کنه. تقسیم ارث و خوندن وصیتنامه پدرشون انگار به همه چی سندیت میبخشید. حتی حس این رو میداد که خودش مهر آخر رو روی پرونده زندگی پدرش زده. ولی حالا وکیل مسن آقای پارک که یکی از دوستان خانوادگیشون هم محسوب میشد با یه چهره غمزده روی مبل روبهروییشون جا گرفته بود و انگار اون هم داشت به همه روشهای ممکنی که میشد این مکالمه رو باز هم عقبتر انداخت فکر میکرد.
ولی این اتفاق ممکن نبود. همین که اون مرد تا اینجا اومده بود یعنی نیاز بود اول آخر انجامش بدن.
-امیدوارم وقت بدی نیومده باشم.
آقای کیم بعد از جابهجاکردن نگاهش بین بکهیون و چانیول زمزمه کرد و کسی که موفق شد چیزی بگه دامپزشک جوون بود.
-نه. نگران نباشید.
صدای مرد بلندتر گرم و صمیمی بود. چیزی که بکهیون بعید میدونست تو همچین موقعیتی بتونه از خودش تولید کنه.
-نمیخواستم مزاحم زمان سوگواریتون بشم.
قفسه سینه بکهیون تنگ شد. این جمله دوباره یادش انداخته بود که دو روزه گریه نکرده. نه چون غمگین نبود فقط انگار فعلا اشکهاش بند اومده بودن. ولی بکهیون بهخاطر این مسئله از خودش باز هم متنفر بود. حس میکرد تا آخر عمرش باید هر روز عزادار بمونه. نمیخواست خاطره و یاد پدرش انقدر زود محو و نابود بشه. در واقع از وقتی که یه روز کامل رو بگذرونه بدون اینکه یاد پدرش کنه با تمام وجود وحشت داشت. در نتیجه باز هم نتونست چیزی بگه و فقط گنگ و مات به مرد مسن خیره موند و چانیول دوباره به حرف اومد.
-نشدید.
-خوبه.
آقای کیم با لحن گرفتهای زمزمه کرد و بعد کیف چرم کنارش رو که خط و خطوطهای روش نشون از سالها کار میدادن باز کرد و یه پوشه کوچیک رو ازش بیرون آورد. نگاه مرد مونقرهای روی منگوله کوچیک سرمهایرنگی که گوشه پوشه وصل بود و بعد مهر کوچیک پدرش روی اون چرخید. وکیل مسن پوشه رو روی میز گذاشت و بکهیون نفس سنگینش رو به زحمت بیرون فرستاد. حالا که فکرش رو میکرد اصلا آماده نبود. طوری که انگار اون پوشه یه بمب ساعتیه سریع از جا پرید.
-نمیخوام بدونم. نمیخوام بخونیمش.
با گیجی گفت و آب دهنش رو قورت داد. گلوش جمع شده بود و طعم دهنش دوباره داشت تلخ میشد. چانیول تو همون حالت نشسته سرش رو بالا آورده بود و داشت با نگرانی نگاهش میکرد. آقای کیم دستی پشت گردن خودش کشید و اون هم بهش خیره شد.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...