خودش هم میدونست قایم شدن تو آشپزخونه بزدلانهترین کاریه که میتونه انجام بده. ولی بهرحال انجامش داده بود. خودش هم نمیدونست چرا انقدر روی همه چی حساس شده. نه در واقع چرا انقدر روی هر چیزی که یه ربطی به تهیونگ داشت حساس شده بود. جونگ کوک مدتها بود که قلب خودش رو کاملا از خواستههاش جدا کرده بود. توضیحش سخت بود ولی به خودش یاد داده بود خواستههاش یه بخش جدا از وجودش و حتی قلبش هستن. قلب اون اولویتهای دیگهای داشت. و جونگ کوک دوست نداشت خواستهها و هوسهای چندروزهاش روی اولویتهای بلند مدتش خط بکشن و سایه بندازن. تو این زمینه هم خیلی موفق عمل کرده بود. در واقع ترکونده بود. اون پسر کوچیک خانواده بود ولی مادر پدرش کاملا بهش تکیه میکردن و جونگکوک حتی تو بدترین روزهای زندگیشون هم تونسته بود روی پا بمونه و جای همه قوی باشه. تو روزهایی که فقط یه چیز از دنیا میخواست و اونم دیدن دوباره هیونگش بود، با قدرت جلو رفته بود و به خودش گفته بود که حق نداره یه چنگ هم اون به قلب مادر پدرش بکشه. ولی الان، الانی که یه موجود رو اعصاب به اسم کیم تهیونگ پیدا شده بود، اولویتهاش داشتن دوباره به لرزه میوفتادن. اون عاشق تهیونگ نشده بود. این مسلم بود. کسی با چند تا برخورد عاشق نمیشد. اینم واضح بود. ولی خب تهیونگ خیلی خوشرنگ و لعاب به نظر میرسید. جونگ کوک حس یه بچهای رو داشت که توی یه اتاق خاکستری بزرگش کردن و الان برای اولین بار یه اسباب بازی با کلی رنگ دادن دستش. ولی برای این احساسات جایی نبود. تهیونگ راهش رو کشیده بود و رفته بود و جونگ کوک برای این مسئله حتی ممنونش بود. اگه اون پسر فقط یه کم بیشتر میموند، جونگ کوک واقعا مطمئن بود بند رو آب میده و تو شرایطی خودش رو قرار میده که قراره ازش پشیمون بشه.
تصمیم گرفت فکر و خیال کافیه و با جدیت بیشتری مشغول آبکشی ظرفهای توی سینک بزرگ جلوش شد. ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدا شدن اسمش چرخید و با دیدن سرکارگر که داشت میومد سمتش نفسش رو بیرون داد.
-هنوز کلی از ظرفها مونده. اگه میشه اول اینا رو تموم کنم، بعد کار جدید بهم بگید.
با بدخلقی گفت ولی مرد جوون فقط بازوش رو گرفت و از سینک فاصله دادش.
-دستهات رو بشور. رئیس گفت بری با دوستات شام بخوری.
ابروهای جونگکوک با شوک خالص بالا رفتن.
-چی؟
سرکارگر کلافه دستی لای موهاش کشید.
-چند بار بگم؟ برو پیش دوستات. مرخصی.
جونگکوک تند تند سرش رو به طرفین تکون داد.
-ولی اونها دوستام نیستن و منم نمیخوام برم پیششون. رئیس چیکار شام خوردن من داره؟
مرد جلوش شونهای بالا انداخت.
-باور کن اگه بدونم. فقط گفت حتما بری اونجا. اگه میخوای بحث کنی برو با خودش بحث کن.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...