💎قسمت هشتاد و هفت 💎

4.9K 1.6K 438
                                    

بوسیدن کسی که دوست داری می‌تونه یکی از بهترین حس‌های دنیا باشه. بکهیون تا قبل از آشنایی با یه دامپزشک مومشکی و موقر که روحش شبیه پیرمردهای دنیادیده نودساله بود، این واقعیت رو نمی‌دونست. تو دنیای اون سکس یه بحث فیزیکی بود. روشی که دوتا بدن با همدیگه ارتباط برقرار می‌کردن و برای دقایقی هورمون‌ها مغزت رو گول می‌زدن که خوشحالی و داری لحظات خوبی رو می‌گذرونی. بکهیون سکس رو دوست داشت. همونطور که قدرت رو دوست داشت؛ یا پول رو. و سکس وقتی براش بی‌نظیر میشد که تبدیل به یه بازی قدرت هم بشه. اون‌وقت می‌تونست بهشت رو مزه کنه؛ اینکه خودش کسی باشه که کنترل همه چی رو تو دست داره و تصمیم‌گیرنده‌اس. در واقع تو دنیای اون همیشه یه خط پایانی برای ردکردن وجود داشت. هیچوقت هم وقتی برای استراحت نبود. چه یه مشروب‌خوری ساده با دوستش، چه سکس با دختری که تو کلاب دیده بود؛ همه اینها مسابقه‌ای بودن که باید توش برنده میشد.

پدرش یه زمانی تو یکی از گپ‌زدن‌های دونفره‌اشون بهش گفته بود زندگی هیچوقت روی یه خط مستقیم باقی نمی‌مونه. گفته بود زندگی یه نقاشی بزرگه که یه آدم مست داره طراحیش می‌کنه. هر لحظه ممکنه دستش بلرزه و یه خط جدید و خارج از مسیر قبلی برات بکشه. بکهیون اون تایم حاضر نشده بود قبول کنه کنترل زندگیش دست خودش نیست. اگه یه مسیری رو دوست داشت هیچکس حق نداشت از اون مسیر منحرفش کنه. ولی حالا مدت‌ها بعد تو این لحظه که تو دقایق آخر تولدش داشت لب‌های مردی رو می‌بوسید که یه مدت طولانی برای قبول‌‌کردن شکست در مقابلش با خودش جنگیده بود، داشت ناخواسته به این فکر می‌کرد که نقاش زندگیش این روزها مست‌تر از همیشه‌ شده. اومدن چانیول یه مسیر جدید نبود. حس می‌کرد نقاش احمقش بوم قبلی رو از جا کنده، انداخته زیر پاش و آتیش زده و یه بوم کاملا جدید برای چانیول و مخصوص اون سرجاش کاشته.

مسیری عوض نشده بود. ولی حالا همه مسیرها یه طوری به چانیول ختم می‌شدن. بکهیون دلش نمی‌خواست فردا بره سرکار. دلش نمی‌خواست سوار ماشینش بشه. دلش نمی‌خواست موفقیت بعدی رو جشن بگیره. فقط می‌خواست روی این مبل بمونه و به لمس‌کردن و لمس‌شدن توسط این آدم ادامه بده. دلش می‌خواست تو این بازی قدرت ببازه. دلش می‌خواست کنترل بشه. دلش می‌خواست جلوی این آدم کم بیاره و به‌خاطرش عوض بشه. ولی همه این حس‌ها در همون حد که قوی بودن، باز هم نمی‌تونستن به قوی‌ترین حس این روزهای بکهیون غلبه کنن و اون حس شدیدش برای مراقبت از چانیول بود. بکهیون می‌تونست این آدم رو عین یه شاخه گل شکننده توی یه گلدون شیشه‌ای بذاره و از دنیا قایم کنه تا هیچکس نخواد و نتونه بهش آسیب بزنه. ولی لعنت...باید چیکار می‌کرد وقتی خودش از همه بهتر بلد بود به گلش آسیب بزنه؟ آره باید رهاش می‌کرد. می‌ذاشت اون گل تو یه فضای بهتر رشد کنه. نه اینکه کنار خودش بمونه و پژمرده بشه.

نوازش دست‌های چانیول پشت گردن یا لای موهاش، عضلات سفتش رو شل می‌کردن. حتی انگار سوزش معده‌اش رو کمتر حس می‌کرد. یا شاید هم این مغزش بود که حالا داشت بودن با چانیول رو براش شبیه یه جادو ترسیم می‌کرد.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now