کش و قوسی به بدنش روی صندلی داد و بعد آروم یکی از پاهاش رو بالا آورد و روی دیوار شیشهای روبروش جا داد و یه تکخند ضعیف زد. چقدر مضحک که کل روز اینجا نمایش اقتدار و ریاست راه مینداخت و حالا داشت همچین بچهبازیای رو انجام میداد. میتونست سرمای شیشه رو حتی از روی جورابش حس کنه. بهتر بود پاش رو عقب میکشید وگرنه یه کم بعد باید کهیرهای مسخرهای که به خاطر اون یه ذره سرما سروکلهاشون پیدا میشد رو تحمل میکرد، ولی اینکار رو نکرد و همون حالت موند. دستش رو دراز کرد و دوباره فلاسک محبوبش رو برداشت و یه جرعه دیگه از نوشیدنی داخلش خورد و دوباره به نمای برجهای جلوش و منظره جالب یکی از پاهاش روی شیشه خیره شد. اعصابش به هم ریخته بود. البته یکی دو ساعت پیش. الان بهتر بود. الان به خودش قبولونده بود که کریس هیچوقت نمیتونه سوهو رو ازش بگیره. یه مقداری هم به خودش باور داده بود حتی اگه بگیره هم براش اهمیتی نداره. خودش هم نمیدونست چرا جای خونه رفتن اومده شرکت. گاه به گاه اینجوری میشد. وقتی عصبی بود تصور خونه رفتن بهش حس خفگی میداد. تصور باز کردن در و وارد اون فضای خالی که انگار میخواست قورتش بده ترسناک بود. وقتی چشمهاش رو میبست اون موقعها یاد حرکت دستهای مادرش لای موهاش تو بچگی میوفتاد و بعد با سیلی خالهاش تو گوشش از این خواب شیرین پا میشد. شاید برای همین اینجا بود. برای اینکه بشینه به اون برجهای خالی و پر از سکوت شبانگاهی خیره بشه و به خودش یادآوری کنه اون همون موجود قویایه که از بالای یکی از این لعنتیها به پایین خیره میشه. اینجا بودن یعنی تنها بودن ولی قوی بودن. اینجا بودن یعنی هیچکس بهش آسیب نمیزد. خودش خواسته بود اینجا باشه. مهم نبود کی رو قرار بود از دست بده. آره برای همین باز اومده بود اینجا. تا با ترس از دست دادن سوهو بجنگه. و جنگیده بود و مثل همیشه فکر میکرد برده. اروم پاش رو از روی شیشه پایین کشید و صندلیش رو به جلو هول داد و اینبار پیشونیش رو به شیشه سرد چسبوند. سرش داشت تیر میکشید. لعنت چقدر هم گرسنه بود... بازم یادش رفته بود غذا بخوره. سوهو یادش ننداخته بود. اگه سوهو اینجا بود... چرا باز داشت به رفیق کوفتیش فکر میکرد؟ واقعا انقدر آویزون و احمق بود. چشمهاش رو به هم فشار داد و یه نفس عمیق کشید.
حرکت دستهای مادرش... دلش میخواست به اونها فکر کنه.
"بکهیون کوچولوی من خاصه. خودش اینو میدونه نه؟ "
-آره... من خاصم.
خفه زیر لب گفت و کلافه سر دردناکش رو به شیشه فشار داد. صدای یهویی زنگ گوشیش رسما از جا پروندش و چشمهای نمناکش رو باز کرد. سریع و گیج چرخید و نگاهش تو اتاق نیمه خالی و تاریک شرکت چرخید. بعد صندلی رو روی چرخهاش هول داد و برگشت سمت میز و گوشیش رو قاپید. با دیدن اسم پارک چانیول ابروهاش با تعجب بالا رفتن. از دفعه قبلی و برخوردی که داشتن چانیول تقریبا محو شده بود. زمان زیادی نگذشته بود ولی بازم بکهیون غیب شدنش رو حس کرده بود. شایدم خودش اینطوری برداشت کرده بود چون دوست داشت فکر کنه در اون حد روی پسر قد بلند تاثیر گذاشته. یه نفس عمیق کشید و تماس رو قبول کرد. حتی به محض کشیده شدن انگشتش روی صفحه و برقرار شدن تماس یه نیشخند روی لبهاش شکل گرفت. انگار بدنش یاد گرفته بود تا اسم چانیول میاد نقش بازی کنه.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...