پلکهای سنگینش تو واکنش به صداهایی که میشنید از هم فاصله گرفتن و نور به مردمکهای حساسش هجوم آورد. اولین حسی که مزه کرد، تیر کشیدن سرش و بعد هم گلوش بود. آب دهنش رو سخت قورت داد و با خستگی یهکم تکون خورد.
-هیونگ...بیدار شدی؟
با شنیدن این جمله آروم چرخید و نگاهش روی صورت پسرخالهاش جا گرفت. تهیونگ با چشمهای نگران زل زده بود بهش و به محض چرخیدنش دستش رو گرفت. بکهیون سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست. سر معدهاش میسوخت و دهنش طعم واقعا بدی داشت.
لعنت به هرچی بیمارستانه...
با تلخی فکر کرد.
-درد داری؟
تهیونگ با فشاری به دستش پرسید و بکهیون اینبار موفق شد یه لبخند کمجون روی لبهاش جا بده.
-نه...چرا عین کسایی شدی که دعوت شدن مراسم فوت؟ فقط یهکم مریض شدم.
صداش خشدار و بمتر از همیشه بیرون اومد. تهیونگ نفس عمیقش رو بیرون فرستاد و نگاهش رو از صورتش جدا کرد.
-خیلی ترسوندیم...
بکهیون میدونست الان شرایط طوری نیست که بخواد عین همیشه احساسات تهیونگ رو فقط کنار بزنه و با بدجنسی سرشون بده یه گوشه. پس اونم دست پسر کوچیکتر رو فشار داد.
-متاسفم نگرانت کردم بچه جون. ولی خوبم. باور کن. الان فقط گلوم میسوزه یهکم و سرم گیج میره. اینم بعد از اینکه یه لوله چپوندن تو حلقم طبیعیه.
حالت نگاه تهیونگ هیچ تغییری نکرد. هنوز هم گرفته و نگران بود.
-هیونگ...میدونم نباید دخالت کنم...ولی میشه یه چی ازت بپرسم؟
بکهیون دوباره سخت آب دهنش رو پایین فرستاد و یه "هوم" آروم کرد.
-چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ نیازی به این همه جون کندن و عذاب نیست. تو همین الانش هم از خیلیها جلوتری...اگه بخوای میتونی بقیه عمرت فقط عقب بشینی و استراحت کنی. پس چرا داری انقدر خودت رو عذاب میدی؟ میخوای نابود شی؟
بکهیون نگاهش رو به دست خودش که داشت بین انگشتهای پسرخالهاش، پسری که تقریبا خودش بزرگش کرده بود، فشرده میشد داد. چی باید میگفت؟ حقیقت زیادی حقیرانه بود. ولی خب شاید برای اون و تهیونگ و رابطهای که داشتن حقارت دیگه یه موضوع فراموششده بود.
-اگه بهت بگم نمیدونم باورت میشه؟
آروم جواب داد و به صورت پسر کوچیکتر خیره شد.
-بعد از فوت پدر مادرم ترسیده بودم. خاله کاری کرد بیشتر بترسم. دنیای بیرون...جایی که حتی نزدیکترین آدم بهم باهام عین یه آشغال رفتار میکرد چون فقط نیاز به حمایت داشتم زیادی برام ترسناک بود. وقتی اومدم پیش آقای پارک و قیمم شد مدام فکر میکردم باید بهش ثابت کنم ارزشش رو دارم. نکنه پشیمون شه و بخواد بیرونم کنه...؟ با اینکه اون مرد اصلا اینجوری نبود ولی فکرش عین خوره تو سرم بود. همیشه تو سرم موند. هنوزم هست. هر لحظه که میگذره بازم حس میکنم اگه ثابت نکنم لایقم از انتخابش پشیمون میشه. و حتی اگه این فکر هم نباشه...
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...