پردههای بزرگ هال آپارتمان تهیونگ رو کشید و با تاریک شدن فضا یه لبخند کمرنگ زد. بهخاطر دو روز قبل که مجبور شده بود فشرده درس بخونه و کار بکنه تا به امتحانش گند نزنه، سر درد داشت و حتی دیشب که خوب استراحت کرده بود هم کمکی به کمرنگ شدن این سر درد نکرده بود. حس میکرد چشمهاش ضعیف شدن، و باید برای خودش وقت آزاد میکرد تا بتونه یه سر به چشم پزشکی بزنه. براش تا حدی ضعیف شدن ناگهانی چشمهاش عجیب بود ولی خب با حجمی که ازشون کار میکشید دور از انتظار هم نبود. یک ساعت دیگه با برادرش قرار داشت و از اونجایی که هنوز که با تهیونگ تو حالت قهر بود، نمیدونست عادیه که تو روز تعطیلش بدون توضیحی از خونه بزنه بیرون یا نه. اونها چند روز گذشته رو روی یه تخت کنار هم خوابیده بودن ولی با لجبازی حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. در واقع جونگ کوک تا حدی بهخاطر کشف این وجه جدید از تهیونگ شوکه بود. اون اصلا فکر نمیکرد تهیونگ قادر باشه تا این حد تو خودش فرو بره. تهیونگی که شناخته بود پرحرف بود و تا حدی از دور سطحی به نظر میرسید. ولی تو چند روز گذشته دوست پسرش آروم و واقعا ساکت شده بود. مکالماتشون در حد سوالهای عادی یا سلام کردن به همدیگه محدود شده بود و تهیونگ کل روز یا داشت کتاب درسی میخوند یا کتاب متفرقه و یا سرش تو گوشیش بود. جونگ کوک از یه سمت از کشف یه چیز جدید درباره اون پسر خوشحال بود و از سمت دیگه یه جورایی دلش برای تهیونگی که میشناخت و عاشقش شده بود تنگ شده بود. شاید باید فقط برای آشتیکردن پیشقدم میشد چون هیچی از دلخوریش باقی نمونده بود. ولی حس میکرد این دیگه زیادی غرورش رو زیر سوال میبره چون این وضع تقصیر خودخواهی تهیونگ بود.
پشت میز آشپزخونه جا گرفت و ماگ قهوهاش رو کشید سمت خودش و با خستگی کتابش رو باز کرد. امتحان بعدیش هفته بعد بود ولی محض اطمینان تصمیم گرفته بود از الان براش تلاش کنه. بیشتر از هر وقت دیگهای دلش میخواست بتونه سالهای تحصیلش رو جلو بزنه تا فقط تموم بشن و بتونه با خیال راحت رو کارش تمرکز کنه. این روزها که بکهیون زیاد به شرکت سر نمیزد سوهو از همیشه مشغولتر بود و جونگ کوک دوست داشت تا جایی که توان داره کمکش کنه.
همینطور که انگشتش رو لبه ماگش میکشید مارکرش رو برداشت و مشغول خط کشیدن روی نکات کلیدی صفحه جلوش شد و تقریبا داشت برای تمرکز گرم میشد که صدای باز شدن در اتاق خواب رو شنید و بیاراده یهکم روی صندلی صاف شد. تهیونگ وارد آشپزخونه شد و قبل از رفتن سمت قهوهجوش خم شد و خیلی عادی سرش رو بوسید و یه صبح بخیر ملایم بهش گفت و جونگ کوک ساکت دوست پسرش رو که با بالاتنه لخت داشت برای خودش قهوه میریخت تماشا کرد.
تهیونگ برگشت پشت میز و روبروش جا گرفت و ساکت مشغول خوردن قهوهاش شد و جونگ کوک فقط تونست دوباره نگاهش رو به کتابش بده. البته که بعد از چند لحظه با نگاه خیره دوست پسرش دوباره سرش بالا اومد.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...